یک وقتایی هم هست که دستت به جایی نمیرسد. به هیچ کجا. هیچ کاری از دستت برنمیآید. کلافه میشوی. بیتاب میشوی. مینشینی رو به قبله. چشمانت را میبندی. همهی اشتباههای ریز و درشتت صف میکشند. بغض میکنی. خدا را قسم میدهی به جلال و جبروتش. پشتِ سرِ هم تکرار میکنی: ای که دستت میرسد کاری بکن...
حس میکنم میخواهد ثابت کند گاهی جز خودش از هیچ کس هیچ کاری برنمیآید. اثبات نه! یادآوری.