تصور کنید دختری ۷ ساله هستید با موهای خرگوشی که در یک شبِ سردِ زمستانی، دارید چند خطِ پایانیِ مشقِ فارسیِ خود را مینویسید. ناگهان یک لیوان آبِ خیلی سرد روی سرتان ریخته میشود و کلِ بدنتان بیحس. از آن مهمتر دفترِ مشقیست که به فنا رفته! حالتِ دوم هنگامِ دیدنِ تلویزیون اتفاق میافتد آن زمان که خیره به کارتونِ موردِ علاقهی خود هستید که ناگهان موهایتان از پشت کشیده میشود و صدای جیغ و گریه تا هفت محله آن طرفتر هم شنیده میشود. اینها فقط بخشی از روابطِ مسالمتآمیزِ من و آبجی خانم در دورانِ شیرینِ کودکی بود. هر روز دعوا و گیس و گیسکشی داشتیم. اصلاً اگر دعوا نمیکردیم روزمان شب نمیشد. آبجی خانم خیلی زیرپوستی نقشههایش را اجرا میکرد و من فقط از خودم دفاع میکردم اما همیشه همه چیز به پای من نوشته میشد چون من بزرگتر بودم.
هنوز هم دعوا و بحث و جدل داریم با این تفاوت که الان نفرِ سومی هم وجود دارد و او کسی نیست جز آقا داداش. اوجِ هیجان آنجاییست که هر سه با هم دعوا میکنیم. در این مواقع، بعد از چند دقیقه درگیریِ لفظی، هر کس به اتاقش میرود و در را محکم میبندد تا به کاری که کرده فکر کند. :|
آبجی خانم کمی تا قسمتی مغرور است و هیچ وقت برای آشتی پیشقدم نمیشود. من اما تحملِ قهر و دلخوری ندارم. از همان ثانیههای آغازینِ بعد از دعوا بهم میریزم. ابتدا چند دقیقه صبر میکنم تا جوِ حاکم بر خانه آرام بشود؛ بعد غرورم را کادوپیچ میکنم و میگذارم گوشهی کمد و برای آشتی اقدام میکنم. آبجی خانم هم از خدا خواسته لبخند میزند و همه چیز ختمِ به خیر میشود. نهایتِ قهرِ ما ۱۰ دقیقه طول میکشد. درواقع من اجازه نمیدهم بیشتر از این میانِ لبخندهایمان فاصله بیفتد. اعتراف میکنم آن لحظه که برای اولین بار بعد از دعوا با آبجی خانم رو به رو میشوم، برایم سخت است که بخواهم عذرخواهی کنم و نازش را بکشم اما حالِ خوب و لبخندِ بعدش به تحملِ سختیِ اول میارزد. اصلاً اگر دستِ من بود اجازه نمیدادم هیچ قهری بیشتر از چند دقیقه طول بکشد...