سهمِ امسالِ من از تو...
شنیدنِ صدای نقاره های حرمت پشتِ گوشی...
و چرا وقتی باید دعا کنم لال می شوم و گریه می کنم؟!
و چه می شود اگر منِ گناهکار را هم ثانیه ای به بارگاهت راه بدهی؟!
و که میداند و میتواند درک کند حجمِ دلتنگی و بغض و آشفتگیِ شش ساله ام را؟!
یه وقتایی تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که سکوت کنی با اینکه پر از حرفی :)
.
.
.
پنجره باز است
نسیم خنکی در حالِ وزیدن است
.
.
.
فقط به اندازه ی یک فنجان چای
مهمانِ من باش
تب داری... شدید... داری می سوزی...
مامان میاد بالا سرت... با یه دستش دستت رو می گیره و با اون یکی دستش پیشونیت رو که مثلِ کوره در حالِ سوختنه لمس می کنه...
ولی تو اونقدر حالت بده که نمی تونی چشمات رو باز کنی و ببینیش...
یهو یه حسِ عجیبی میاد سراغت... یه حسِ ناب... حسِ حیاتِ دوباره... از روی گونه هات شروع میشه و آروم آروم می رسه به قلبت...
تپشِ قلب می گیری... پلک هات جون می گیرن... بازشون می کنی... متوجه میشی اون اشک های مادرته که از گونه هاش می چکه روی گونه هات...
این اشک ها همون اشک هاییه که جونت رو نجات داد... وقتی روی تختِ بیمارستان بی جون خوابیده بودی... مادرت نگاه می کرد به دست های کوچولوت... بس که بهت سرم و آمپول تزریق کرده بودن کبود شده بود...
اشک می ریخت... واسه تو که هنوز یک ماه هم نداشتی... ولی گناه داشتی...
اون اشک ها تو رو نجات داد... خدا روی اشک های مادرها حساسه...
موندی... قد کشیدی... شدی فرزندِ بزرگِ خانواده و نوه ی اولِ پدربزرگ ها و مادربزرگ هات...
موندی تا هر روز بری به گل ها آب بدی و اون ها هم بهت لبخند بزنن...
موندی تا بشی سنگِ صبورِ آبجیت و آبجی جونِ داداشت...
موندی تا هر وقت دلت گرفت بارون بباره...
موندی تا بشی حوا...
رانده بشی از بهشت...
تا مدام زمین بخوری و ناامید نشی...
تا برای خوب شدن و خوب موندن اونقدر بجنگی که اجازه پیدا کنی بنده خطاب بشی...
چقدر خوب که خدای منی... چقدر خوب که دارمت...
مراقبِ اشک هایش باش... اشک هایش، خریدارِ جانِ من است...
+ اولین سوره ای که با شوق، خودم، بدونِ خواستِ مادر حفظش کردم، انشراح بود...
+ و چه ها که نمی کند اشک های مادر...
+ :)
همین الان توی یه وبلاگ خوندم
"کاش خدایی بود و صدایش می کردم"
دارم به این فکر می کنم
که
ممکنه خدا هم بگه
کاش بنده ای بود و صدایم را می شنید
.
.
.
«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا آمِنُوا»
.
.
.
ایمان بیاورید که هست
دلم می خواهد دستِ کودک درونم را بگیرم و با هم برویم به همان پارکی که خیلی دوستش دارد. من او را روی تاب بنشانم. همه ی توانم را در نوکِ انگشتانم جمع کنم و هلش بدهم. آنقدر که با خنده جیغ بکشد و بگوید "آرام تر، میفتم ها". بگویم نترس عزیزکم، حواسم هست. و او با شنیدنِ این جمله خیالش راحت شود و چشمانش را ببندد و ذوق کند از این بالا و پایین رفتن ها. موهای بلند و به رنگِ شبش، طوفان به پا کند و ببرد همه ی غم های عالم را. بعد برویم به سمتِ آن سرسره ی آبی رنگِ بلندِ گوشه ی پارک. دستانش را بگیرم تا بدونِ ترس بالا برود. خودم هم بروم پایینِ آن بنشینم و او با چشمانِ بسته سُر بخورد در آغوشِ من. از بازی که خسته شد برویم به کافه بستنیِ تازه افتتاح شده ی همان مجتمعِ تجاری. او برود کنارِ بادکنک های سفید و نارنجی و ذوق کند و من هم برایش بستنیِ معجون بگیرم. بنشانمش روی صندلی و بگویم بفرمایید جانِ دلم، همان بستنی که دوست داری. چشمانِ درشتش را ببندد و با لذت بستنیش را بخورد. من هم موهایش را مرتب کنم. بستنیش که تمام شد بگویم دوست داری صدای پیانو بشنوی؟! بگوید "مگر میشود دوست نداشته باشم" و حرکت کنیم به سمتِ همان گالریِ پیانو که در چند قدمی مان هست. من از صاحبِ گالری، همان آقای مهربان و خنده رو، بخواهم کمی برای او بنوازد. آقای نوازنده برود پشتِ پیانوی سفید رنگ و چشم نوازش بنشیند و شروع کند به نواختنِ همان موسیقی که او دوست دارد. کودکِ درونم دوباره چشمانش را ببندد و با آن صدای دلنشین و روح نوازِ پیانو، خودش را وسطِ نرگس زار های حوالیِ خانه ی مادربزرگ تصور کند. دستش را به سمتِ یکی از آن ها دراز کند اما مثلِ همیشه دلِ نازکش مجوزِ چیدن صادر نکند. پس به بوییدن شان اکتفا کند و لبخندی بزند به وسعتِ آن دشتِ بی کران. نواختن که تمام شد، هر دو تشکر کنیم و از آن مجتمعِ تجاری بیرون برویم. من متوجهِ پلک های سنگین و قدم های خسته اش بشوم. بغلش کنم و سرش را روی شانه ام بگذارم و او به خوابی عمیق فرو برود. برگردیم خانه. او را روی تختش بگذارم و به چشمانِ بسته اش خیره شوم. با خودم بگویم حواسم بود ها. هر وقت ذوق می کردی چشمانت را می بستی. موقعِ تاب بازی، پایین آمدن از سرسره، خوردنِ بستنی و حتی هنگامِ شنیدنِ صدای دلنوازِ پیانو. لبخند بزنم و بروم سراغِ تست های نیمه تمامِ زیست. حدوداً یک ساعت بعد بیدار شود. شیطنت از نگاهش ببارد. آغوشم را باز کنم. با سرعت بیاید در آغوشم. درونِ رگ هایم جاری بشود و برود به تک تک سلول هایم. یکی بشویم. مثلِ قبل. و زندگی ادامه دارد...
وقتی بعد از یک صفحه ی A4 نوشتن، مسئله حل میشه :)
+ وقتی به تنه ی درخت می بندنت و با تیر و کمان نشونه می گیرن تو رو... وقتی بعد از خوردنِ تیر وسطِ قلبت دستت رو میذاری روی شونه ش و یا علی میگی و به زندگیت ادامه میدی... وقتی اونقدر بهش اعتماد داری که مطمئنی حواسش بهت هست... اونوقت با کوچکترین اتفاقات لبخند می زنی اونم از تهِ دل ^___^
+ مشکلات هر چقدر هم بزرگ باشن خدای ما از اون ها خیلی بزرگتره... پس غمی نیست :)
+ به جایی از زندگی رسیدم که فقط در دو حالت گریه می کنم:
۱. ایامِ شهادتِ معصومین
۲. موقعِ پوست گرفتنِ پیاز
:)
مامانم میگه از وقتی متوجه شدم چپ دستی همیشه مداد رو به دستِ راستت میدادم تا عادت کنی با اون بنویسی!
و اونقدر این کار ادامه پیدا کرد که رسماً راست دست شدم...
در واقع میشه گفت بنده یک عدد چپ دستِ راست دستم!
حتماً میدونین که چپ دست ها نیمکره ی راستِ مغزشون فعال تره و راست دست ها نیمکره ی چپِ مغزشون...
و من هیچ وقت نفهمیدم کدوم نیمکره ی مغزم فعال تره! :|
کسانی که نیمکره ی راستِ مغزشون فعال تره یکی از علاقه هاشون موسیقیه...
از دورانِ طفولیت به موسیقی و مخصوصاً پیانو علاقه ی خاصی داشتم... البته گیتار و ویولن رو هم دوست دارم ولی پیانو برام یه چیزِ دیگه ست :)
اگر روزی بخوام به کسی بگم دوستت دارم حتماً میگم پیانو وار دوستت دارم
یعنی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم...
یعنی تو رویای من بودی از همان دورانِ کودکی...
یعنی با دیدنت ناخودآگاه لبخند میزنم...
یعنی صدات آرامشِ منه...
یعنی...
این یکی از فروشگاه های همون مجتمعِ تجاریِ شهرمون هست که توی پستِ قبل نه قبل ترش (!) راجع بهش صحبت کردم :)
از جمله جاهایی هست که خیلی دوستش دارم :)
یه وقتایی خسته میشی...
از کاربردِ مشتق، مفعول فیه، اسید و باز، شکستِ نور و ژنتیک حتی!
دلت میخواد حرف بزنی... حرف بشنوی...
دلت میخواد یکی باشه تا بشکنه سکوتِ حاکم بر مغزت رو...
کی میاد یکم حرف بزنیم؟! راجع به هر چی... فقط حرف بزنیم...
فقط
لبخند یادتون نره :)
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )