تب داری... شدید... داری می سوزی...
مامان میاد بالا سرت... با یه دستش دستت رو می گیره و با اون یکی دستش پیشونیت رو که مثلِ کوره در حالِ سوختنه لمس می کنه...
ولی تو اونقدر حالت بده که نمی تونی چشمات رو باز کنی و ببینیش...
یهو یه حسِ عجیبی میاد سراغت... یه حسِ ناب... حسِ حیاتِ دوباره... از روی گونه هات شروع میشه و آروم آروم می رسه به قلبت...
تپشِ قلب می گیری... پلک هات جون می گیرن... بازشون می کنی... متوجه میشی اون اشک های مادرته که از گونه هاش می چکه روی گونه هات...
این اشک ها همون اشک هاییه که جونت رو نجات داد... وقتی روی تختِ بیمارستان بی جون خوابیده بودی... مادرت نگاه می کرد به دست های کوچولوت... بس که بهت سرم و آمپول تزریق کرده بودن کبود شده بود...
اشک می ریخت... واسه تو که هنوز یک ماه هم نداشتی... ولی گناه داشتی...
اون اشک ها تو رو نجات داد... خدا روی اشک های مادرها حساسه...
موندی... قد کشیدی... شدی فرزندِ بزرگِ خانواده و نوه ی اولِ پدربزرگ ها و مادربزرگ هات...
موندی تا هر روز بری به گل ها آب بدی و اون ها هم بهت لبخند بزنن...
موندی تا بشی سنگِ صبورِ آبجیت و آبجی جونِ داداشت...
موندی تا هر وقت دلت گرفت بارون بباره...
موندی تا بشی حوا...
رانده بشی از بهشت...
تا مدام زمین بخوری و ناامید نشی...
تا برای خوب شدن و خوب موندن اونقدر بجنگی که اجازه پیدا کنی بنده خطاب بشی...
چقدر خوب که خدای منی... چقدر خوب که دارمت...
مراقبِ اشک هایش باش... اشک هایش، خریدارِ جانِ من است...
+ اولین سوره ای که با شوق، خودم، بدونِ خواستِ مادر حفظش کردم، انشراح بود...
+ و چه ها که نمی کند اشک های مادر...
+ :)