سهمِ من و تو از امروزِ امسال

همیشه همه رو بخشیدم. گذشت و گذشت تا رسیدم به جایی که دیدم یه بنده خدا رو اصلاً نمی‌تونم ببخشم! شب‌های قدر می‌نشستم گوشه‌ی اتاق و می‌گفتم ببخش تا بخشیده بشی. دلم می‌خواست ولی راضی نمی‌شد. نبخشیدم! دیشب نگاهی به خودم انداختم. دیدم واسه محرمِ امسال هیچ کاری نکردم. فقط بدو بدو و کاغذبازی واسه مشهد و زندگیِ دانشجویی. رجوع کردم به قلبم. دیدم خیلی وقته کینه‌ای توش نیست. عه عه دیدی چی شد حوا؟! تو حتی چند روزِ پیش واسه همون آدم پیام فرستادی تاریخِ همایش رو پرسیدی! اونقدری درگیر بودی که اصلاً متوجه نشدی داری از کسی سوال می‌پرسی که عهد بسته بودی دیگه باهاش حرف نزنی. کدوم کینه؟! کدوم تنفر؟! تمومش کن. بخشیدم. تهِ دلی و واقعی. و حوای بی‌کینه شد سهمِ من از عاشورای امسال...


+ اینجا حوا کوچکتر از خیلیاست. یه کوچکتر که ازتون می‌خواد اگر دلخوری یا کینه‌ای توی دلتون هست ببخشید. چه منِ مجازی باشم چه یکی از آدم‌های زندگیتون. بیاید ثابت کنیم شده حتی ذره‌ای شیعه‌ی حسینیم. قبول؟!

حوای رانده شده هم به بهشت برمی‌گردد

خلاصه‌ی همه‌ی این چند روز و یکی دو هفته‌ می‌شود:

وقتی پاییز که عالم و آدم قسم می‌خورند فصلِ جدایی‌ست بشود میعادگاهِ وصال، حتی حوای رانده شده هم به بهشت برمی‌گردد...


+ بالاخره شد. آن هم زمانی که به یقین رسیده بودم نمی‌شود.

+ بلاگرهای مشهدی دست‌ها بالا :)


حی علی العزا

توی کلاسمون یک عدد شقایق داشتیم که دنیاش کلاً جدا از دنیای بقیه بود. اعتقاداتِ مذهبیِ خاصی نداشت و اون زمان تیپش مثلِ تیپ‌های مدِ امروز بود. ( آرایشِ غلیظ و مانتوی فوقِ کوتاه با آستینِ تمام تور) خیلی از باورهای دینی برای خودش و خانوادش تعریفِ خاصی نداشت برای مثال یادمه به کسانی که حجابِ کامل داشتن می‌گفت سوسک! تمامِ سریال‌های شبکه‌های ماهوا‌ره‌ای رو نگاه می‌کرد درواقع سبکِ زندگیشون یجورایی مثلِ همین سریال‌ها بود. با همه‌ی این‌ها شقایق خانمِ ما کلِ شب‌های محرم رو می‌رفت هیئتِ مسجدِ محله‌شون. علاقه‌ی عجیبی به محرم و مراسمِ عزاداریِ سیدالشهدا داشت. از همون روزهای اولی که هم‌کلاس شدیم حس کردم با همه‌ی رفتارها و باورهاش یه چیزی توی قلبش داره که دوست‌داشتنیه. گذشت و پیش‌دانشگاهی رو هم تموم کردیم و کنکور رو هم دادیم. ماه‌ها بعد توی یه مرکزِ خرید دیدمش. به شدت عوض شده بود. آرایشش ملایم بود و ساق‌دست داشت. مقنعه‌ش هم مثلِ قبل عقب نبود. گوشیش زنگ خورد و قطع شد و همین باعث شد ثانیه‌ای نگاهم به پس‌زمینه‌‌ی گوشیش بیفته. تصویرِ حرمِ امام رضا بود. خیلی ذوق کردم. مگر نه اینکه حب الحسین یجمعنا؟!


+ باز همون حرفای همیشگی. می‌گه پول‌های نذری چرا نباید خرجِ فقرا بشه؟! می‌گم چرا هفته‌ی پیش که فقط سیزده میلیون تومان برای ارکستِ عروسیِ پسرتون به راحتی هزینه کردی نگفتید فقرا. چرا وقتی واسه تولدِ نوه‌تون هفت هشت متر میز خوراکی چیدید که فقط کالباسِ وسطش یک میلیون و هشتصد هزار تومان بود نگفتی فقرا. نذریِ امام حسین که به خیلی از فقرا می‌رسه ولی شامِ عروسی‌ها و تولدهای شما فکر نکنم به هیچ نیازمندی برسه. این حرف‌ها دیگه تکراری شده. حرفِ جدید بزنید لطفاً.


دلخوشیِ چهارخونه‌ای به رنگِ آبیِ بحرانی

وسطِ فازِ اولِ یکی از مراکزِ خریدِ شهرمون یه مغازه هست که ویترینش خیلی بانمکه. در اصل فروشگاهِ لباس‌های بچگانه‌ست اما واسه یکی مثلِ من هم لباس داره. از وقتی یادم میاد از اونجا خرید می‌کنم درواقع من و اون فروشگاه با هم بزرگ شدیم :) دیروز واسه خرید رفتیم اونجا. خودِ فروشنده تهران بود واسه همین برادرش فروشگاه رو می‌چرخوند. مهندسِ شیمیِ بیست و چند ساله‌ای که به شغلِ آزاد رو آورده و روزانه n میلیون درآمد داره و مدرکش کاربردی توی زندگیش نداره. (علم بهتر است یا ثروت؟!) چیزی که دیروز خیلی خیلی حالم رو خوب کرد سوالِ خانم‌هایی بود که می‌اومدن واسه کوچولوهاشون خرید کنند. اکثراً بعد از دیدنِ لباس‌ها می‌پرسیدند: «کارِ کجاست؟! ما جنسِ ایرانی می‌خوایم» و جوابِ آقای فروشنده که می‌گفتند: «اینجا همه لباس‌ها برندهای خوبِ ایرانی هستند» خیلی خوبه وقتی ببینی مردم اینقدر هوای هم رو دارند. درسته که برند‌های معروفِ ایرانی کمی گرون هستند اما از نظرِ کیفیت حرف ندارند. به شخصه ترجیح میدم کم اما خوب بخرم واسه همین فکر می‌کنم ارزشش رو داره. 

یکی از بزرگترین علاقه‌های من خریدنِ پیراهنِ پسرونه‌ست. دیروز دو تا چهارخونه‌ش رو خریدم :) خوبیِ آقای فروشنده‌ی جدید به این بود که برخلافِ بقیه‌ی فروشنده‌ها که وقتی می‌فهمند پیراهنِ پسرونه رو واسه خودت می‌خوای چپ‌چپ نگاهت می‌کنند نه تنها با تعجب نگاه نکرد بلکه کلی هم راهنمایی کرد و خلاصه که به شدت خریدِ دیروز چسبید. (وی به شدت مشکل‌پسند و غیرِ قابلِ تحمل می‌باشد)


+ موقعِ خرید چقدر براتون مهمه چیزی که می‌خرید تولیدِ کشورِ خودمون باشه؟!

+ یه چیزی تو این مایه‌ها. آبیِ عشق :) من بهش می‌گم دلخوشی‌های کوچولو.


یک بار برای همیشه‌ی همیشه

بخشی از کامنتی که دیروز برای یکی از دوستانِ بلاگر فرستادم:

من نویسنده نیستم اما در حدِ خودم سعی کردم هیچ پستم الکی نباشه. همیشه پشتِ پست‌هام حرفی برای گفتن داشتم گاهی خوب بیان شده و به خواسته‌ام رسیدم گاهی هم نه و عده‌ی زیادی برداشتی که می‌خواستم رو نکردند. این که یکی بیاد بگه فلانی بالای ۱۰۰۰ تا دنبال کننده داره ولی یدونه پستش هم محتوا نداره کارِ درستیه؟! آدما دغدغه‌های متفاوت دارن. سلایق و علایقِ هر کسی خاصِ خودشه. ممکنه وبلاگِ اون شخص هم از نظرِ من بی‌محتوا باشه ولی من لزومی نمی‌بینم برم فریاد بزنم نظرم رو چون می‌دونم یه عده هستند که با اون شخص هم‌فکر هستند و نوشته‌هاش رو دوست دارند.
خلاصه که بی‌انصافیه همه رو با یه چوب بزنیم. کسی مجبور به خوندن نیست اگه حس می‌کنه وبی بی‌محتواست دنبال نکنه دیگه لزومی نداره طرف رو تحقیر کنه :) اینا رو گفتم چون دلم گرفته از اهالیِ بیان. از اینکه خیلیاشون حتی یکبار هم با من برخورد نداشتن اما خیلی قضاوت‌ها راجع‌به من می‌کنند.

+ فکر می‌کنم اینطوری بهتره :) من فقط می‌خوام بنویسم و بخونم. نه برام مهمه چند نفر اینجا رو دنبال کنند و نه لیستِ وبلاگ‌های برتر که همه می‌دونیم معیارهاش چیا هستن اهمیت داره. پس لطفاً لطفاً لطفاً اینقدر این وبلاگ و اون وبلاگ، من رو تحقیر نکنید. ممنون

مگر اسفند به دادِ این چشم‌ها برسد

باران بند آمده. شال و کلاه می‌کنم، هندزفری را می‌گذارم درونِ گوش‌هایم، آهنگی که همین چند روزِ پیش دانلود کرده‌ام را انتخاب می‌کنم و از خانه می‌زنم بیرون. می‌روم روی دیوارِ کوتاهی که کنارِ کوه‌های اطرافِ خانه کشیده‌اند و شروع می‌کنم به دویدن. هوا معرکه‌ست و حال و هوا معرکه‌تر. بیست دقیقه‌ای آرام و بی‌وقفه می‌دوم تا می‌رسیم به هم. اینطور وقت‌ها لازم نیست یکدیگر را خبر کنیم. همین که باران بند بیاید یعنی بیست و چند دقیقه‌ی دیگر حوالیِ چهارراهی که یک راهش به بزرگترین پارکِ شهر ختم می‌شود می‌بینمت! قدم‌زنان خودمان را به پارک می‌رسانیم. سمتِ چپش سرسبز و پر چاله چوله است. به بزرگترین چاله که می‌رسیم می‌ایستم. نگاهت می‌کنم و از آن خنده‌هایی که پشتش شیطنت لم داد‌ه تحویلت می‌دهم و قبل از این که بخواهی بگویی دیوانه نشو دختر می‌پرم وسطِ چاله. دستِ راستت را می‌گیری جلوی صورتت و می‌خندی. می‌گویم: «معطل نکن جانا. بیا. خدا می‌داند چند طلوعِ دیگر باید بگذرد تا آسمان دوباره هوای گریه به سرش بزند.» تو هم می‌پری وسطِ چاله. خیسِ خیسِ می‌شویم. من می‌دوم و تو دنبالم می‌کنی. عقربه‌ها فلج می‌شوند. دنیا قیام می‌کند و آسمان اشکِ شوق می‌ریزد. می‌رسیم به دکه‌ی نزدیکِ درِ ورودی و زیرِ آلاچیقِ نقلیِ کنارش می‌نشینیم. هم بستنی دارد هم چایِ هل‌دار. بستنی می‌خریم! آدم یا کاری را شروع نمی‌کند یا اگر شروع کرد تا تهش می‌رود. اینجا انتهای دیوانگی‌ست. بادِ شدیدی می‌وزد و پنجره را محکم به هم می‌کوبد. از خواب می‌پرم و می‌آیم کنارِ پنجره. آسمان ابری‌ست اما مثلِ تمامِ روزهای استخوان‌سوزِ دی یک قطره هم نمی‌بارد. تقویم بغض می‌کند و اشک می‌ریزم. فردا هم که بگذرد بهمن تمام می‌شود. مگر اسفند به دادِ این چشم‌های منتظر برسد...

 

 

به خدا من دروغگو نیستم

پیش‌دانشگاهی که بودم ساعت‌های درسِ شیرینِ دین‌ و زندگی ۱۲ تا ۲ بود. معلمِ گرامی هم وقت‌هایی که می‌خواستند امتحان بگیرند طوری سوال‌ها را طرح می‌کردند که مجبور بودیم برای هر سوال حداقل ۵ خط بنویسیم! یک روز خانم معلم بعد از وارد شدن به کلاس و قبل از دادنِ برگه‌های امتحانیِ جلسه‌ی قبل گفتند که برگه‌ی دو نفر اسم نداشته و از قضا همین دو نفر هم نمره‌ی کامل گرفته‌اند و برای تکرار نشدنِ چنین اتفاقی تصمیم‌ گرفته‌اند به این دو نفر صفر بدهند! (کاملاً جدی) همه‌ی برگه‌ها را دادند جز برگه‌ی من و یکی از دوستانم. مشخص شد که آن دو نگون‌بخت ما بودیم. با لبخند رفتم کنارِ میزِ معلم و نگاهی به برگه‌ی امتحانم انداختم. واقعاً اسم نداشت. به خانم معلم گفتم که در این دوازده سالی که دانش‌آموز بوده‌ام این اولین باری‌ست که فراموش کرده‌ام اسمم را بنویسم. با توجه به صمیمیتی که بینِ ما بود انتظار داشتم تصمیمِ ایشان صرفاً یک شوخی باشد اما نبود. به چشمانم خیره شدند و گفتند که از کجا معلوم من راست بگویم؟! (همچنان کاملاً جدی) خیلی تعجب کردم. خندیدم و گفتم: «مگر یک امتحانِ مستمر چقدر ارزش دارد که من بخاطرش دروغ بگویم؟! من اصلاً این نمره را نمی‌خواهم.» از آن روز به بعد دیگر در چشمانِ معلمم نگاه نکردم. معلمی که برای هیچ دو نمره از من کم کرد! و این است سمپاد :)

هیچ چیز به اندازه‌ی دروغگو خطاب شدن مرا بهم نمی‌ریزد. از همان روز به بعد تصمیم گرفتم در برابرِ تصورِ دیگران از خودم تا جایی که می‌توانم عکس‌العمل نشان ندهم و همه چیز را بسپارم به خودِ خدا. مثلِ چند روزِ پیش که بنده‌ای از بندگانش روی همه‌ی حرف‌هایم خط کشید و به راحتی گفت دروغ است بدونِ اینکه اصلاً من را بشناسد. شنیدنِ بعضی حرف‌ها از بعضی آدم‌ها درد دارد. بعضی‌ها مهم‌اند و حرف‌هایشان می‌تواند از جهانت یک ویرانه بسازد. همین که حس کنی خیلی غریبی، به سرت می‌زند سری به آن دو شهیدِ گمنامی که لحظه‌ی شهادتشان درست هم‌سنِ تو بودند بزنی و بغضت را خالی کنی. نمی‌دانم چه می‌شود که همیشه بعد از قرائتِ فاتحه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده. آرام و سبک می‌شوی. آخرش می‌شود همان جمله‌ی معروف که می‌گوید آدمِ خوبی باش اما وقتت را برای اثباتِ خوب بودنت به دیگران تلف نکن.


+ به تازگی یادش گرفتم: اَللّهُمَّ اغفر لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعاَّءَ

+ اولین نتیجه‌ی مادربزرگ دیروز متولد شد. آقا سید سینا هستند کوچولو :)



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan