که زخم‌هام رو خودم بستم

با آزمایشِ خون شروع شد. سوزنِ سرنگ رو فرو کرد و کشید اما خونی واردِ سرنگ نشد. بیشتر فرو کرد و کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد. سرنگ رو جا‌به‌جا کرد و باز هم :) و بالاخره بعد از تلاشِ چندباره خون واردِ سرنگ شد. اون لحظه یادِ این جمله افتادم: «تمامِ سهمِ تو از من همین خونی که نیست». دقیقاً همون روز حالِ بدم شروع شد. پتو رو محکم می‌پیچیدم دورِ خودم و کنارِ شوفاژ می‌خوابیدم. وسطِ این حالِ بد، استادِ یکی از درس‌هایی که فکر می‌کردم امتحانش رو خیلی خوب دادم من رو با ۹.۷۵ انداخت! فکر کنید همچین نمره‌ای واسه یه درسِ سه واحدی چقدر می‌تونه معدل رو بکشه پایین. به اعتراضم جواب نداد و وقتی ازش پرسیدم چرا جواب‌های عجیب و بی‌ربط می‌داد. تمامِ یک هفته‌ای که حالِ جسمیِ به شدت بدی داشتم این استاد به معنای واقعیِ کلمه من رو زجر داد. اونقدری که آخرش زدم زیرِ گریه. حتی استاد مشاور هم می‌دونست حق با منه اما کاری از دستِ کسی ساخته نبود. مشکلِ بزرگتر این بود که برای اون درس فقط همین استاد هست و من مجبور بودم دوباره با همین استاد اون درس رو بگذرونم. وسطِ این همه درگیری کلی مشکلِ دیگه به وجود اومد که بماند فقط همین اندازه بگم که با همه‌ی وجودم زجر کشیدن رو زندگی کردم. اینطوری بود که یه مشکل رو حل می‌کردم بزرگ‌ترش سرِ راهم سبز می‌شد. بدتر از همه‌ی این‌ها این بود که وقتی مادر تماس می‌گرفت و می‌پرسید خوبی باید همه‌ی دردهام رو می‌گذاشتم یه گوشه و پرانرژی می‌گفتم خوبم مامانم الحمدلله. جوابِ آزمایش هم اومد و خوب نبود! و کلکسیونِ خوشبختی‌های من تکمیل شد.
همه‌ی این‌ها رو گفتم که برسم به آخرش. که بگم اینجا تهِ همه چی معجزه‌ست. تهش یدونه امام رضای مهربونه که نمی‌گذاره کسی بی‌کس و بی‌پناه بمونه. با این که گفته بودند نمره‌ای که ثبتِ نهایی شده به احتمالِ کمتر از یک درصد ممکنه تغییر کنه تو اوجِ ناامیدی استاد نمره‌‌ی من رو درست کرد. تهش ختم شد به یه جعبه‌ی بزرگ شیرینیِ دانمارکی که من عاشقشم درست جلوی باب‌الجواد و آدم‌هایی که لبخند می‌زدن بهم و می‌گفتند نذرت قبول دخترم.
همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم با همه‌ی این اتفاق‌ها من همچنان دیوونه‌بازی‌های خودم رو دارم و اجازه نمی‌دم مشکلاتی که دیگه شدند بخشی از روزمرگی‌های زندگیم، من رو از پا در بیارن. مثلاً هندزفری رو می‌گذارم توی گوشم و مرتبط‌ترین آهنگِ ممکن رو پلی می‌کنم و از بیمارستانِ امام رضا تا خوابگاه با لذت پیاده‌روی می‌کنم. واسه خودم شیرینی و خودکارِ رنگی‌رنگی می‌خرم، فیلم می‌بینم، با بچه‌ها می‌رم کافه و پا به پاشون از تهِ دل می‌خندم. مهم‌تر این که شب‌ها، توی دفترِ مخصوصم واسه دوم شخصِ غایبِ زندگیم می‌نویسم. همه‌ی این‌ها یعنی این که من هم‌چنان زنده‌ام...

+ گردنبندم واستون آشنا نیست؟! :) کادوی خواهر خانم هست.

+ تک‌تکِ جملاتش شرحِ حالِ منه. مرتبط‌ترین آهنگی که گفتم این روزا گوش می‌کنم اینه.

انتخابِ منی اما غلط!

بارون نم‌نم می‌بارید. بلندگوی سمتِ راستِ هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و شروع کردم به قدم زدن. کافه، پارچه‌سرا، رستوران، کتاب‌فروشی، بوتیک و نهایتاً فروشگاهِ لوازمِ کادویی. می‌خواستم واسه تولدِ دوستم جعبه‌‌ی کادو بخرم واسه همین واردِ فروشگاه شدم. همه‌ی قفسه‌ها پر از خرس و شکلات و جعبه‌های قرمز و گل بودند و عده‌ی کثیری هم داشتند کادوی ولنتاین می‌خریدند. واقعاً نمی‌فهمم چرا باید ولنتاینی که اصلاً واسه ما نیست اینقدر برامون مهم باشه. و خب آخه خرس؟! حداقل به هم کتاب کادو بدید! :/

این رو دیشب توی وبلاگِ آقای خاص خوندم:

دختردار که بشم روزی هزار بار در گوشش آهنگِ "یه دختر دارم شاه نداره" را میخونم؛ اتاقش را پر میکنم از خرس و قلب های شکلاتی؛ 

هر روز می‌بوسمش و هر از گاهی حرفِ اول اسمش را با گلِ رز قرمز در جعبه‌ای میچینم... آنقدر مهم بودنش را تاکید می‌کنم که خودش هم به این باور برسد؛

که فقط زمانی جنسِ مخالف را واردِ زندگی‌اش کند که آن بخش از نیازِ محبت‌های دخترانه‌اش را فقط او بتواند تامین کند.

متوجهید چه می‌گویم؟ 

حیف است احساس دختری را که با جان و دل بزرگش کرده اید؛ یک غریبه که هنوز از راه نرسیده با چند خرس و شکلات و پاستیل دست خورده کند... 


+ این رو گوش می‌کردم زیرِ بارون :)


جنونِ عشقِ تو مرا امان نمی‌دهد

+ یک

× نه

+ دو

× نه حوا صبر کن

+ سه

× دیوانه

با سرعت شروع به دویدن می‌کنم. اصلاً زیرِ باران باید دوید. باید جیغ کشید و بلند بلند خندید و بی‌وقفه دوید. باید یک نفر باشد که پشتِ سرت بدود و تو را دیوانه خطاب کند و به تو نرسد. یک نفر مثلِ «تو» که چشمانش با عینک خواستنی‌تر باشند. مثلِ تو عاشقِ قرمه‌سبزی باشد، مثلِ تو دیوانه‌ی رنگِ سبز باشد، مثلِ تو همیشه دسته‌کلیدش را جا بگذارد، مثلِ تو لبخندش آبی باشد روی آتشِ دلِ آشوبم، مثلِ تو خوب بداند چگونه قلم را روی کاغذ بچرخاند و برقصاند و دلم را بلرزاند. یک نفر مثلِ «تو» که عطرِ سیبِ سبز داشته باشد و از جنسِ شکوفه‌های گیلاس باشد.

هر چه می‌گویی حوا صبر کن نفس کم آوردم دخترِ خوب، توجه نمی‌کنم. سرعتِ دویدنت را بیشتر می‌کنی. دستِ راستت را دراز می‌کنی و سعی می‌کنی گوشه‌ی پالتو‌ی آبی‌رنگم را بگیری. جیغ می‌کشم و می‌خندیم. باران شدیدتر می‌شود و زمین لغزنده‌تر. تو برای دومین بار دیوانه خطابم می‌کنی و نمی‌دانی ترکیبِ صدایت با صدای باران عجب موسیقیِ معرکه‌ای می‌شود. صدایی شبیه به لیز خوردن و افتادن با قطع شدنِ صدای خنده‌هایت همراه می‌شود. نه فقط من که زمان می‌ایستد. زمین می‌ایستد. قلبم می‌ایستد. چشم‌هایم را می‌بندم و برمی‌گردم. به آرامی بازشان می‌کنم و اولین قطره‌ی اشک سُر می‌خورد. دو زانو نشسته‌ای و سرت پایین است. به سمتت حرکت می‌کنم و درست رو‌به‌رویت می‌نشینم. دستم را زیرِ چانه‌ات می‌گذارم و سرت را بالا می‌آورم. دومین قطره‌ی اشک هم سُر می‌خورد. گوشه‌ی پیشانی‌ات خراش برداشته. سومین قطره‌ی اشک هم سُر می‌خورد. با دستِ چپت دستم را می‌گیری و با دستِ راستت اشک‌هایم را کنار می‌زنی و می‌پرسی: «چی شده مگه؟! آخه چرا گریه می‌کنی حوا خانم؟!» دستِ راستم را به سمتِ پیشانی‌ات می‌برم اما درست در چند میلی‌متریِ خراشیدگی متوقف می‌شوم. آهسته می‌پرسم: «خیلی درد می‌کنه عزیزم؟!» و هم‌زمان چهارمین قطره‌ی اشک هم سُر می‌خورد. دستم را پایین می‌آوری و می‌خندی و چشم به آسمان می‌دوزی. بعد از چند ثانیه می‌گویی: «ببین حوا. خدا سقفِ دنیا رو بخاطرِ تو رنگِ آبی زده. بعد تو داری گریه می‌کنی؟!» به آبیِ آسمان نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. هیچ وقت از دیوانه‌بازی‌هایم خسته نمی‌شوی و ذره‌ای شکایت نمی‌کنی. حتی حالا که بخاطرِ من زمین خورده‌ای و پیشانی‌ات زخمی شده. این بار دست‌های من دست‌هایت را سخت به آغوش می‌کشند و من برای چندین و چندمین بار به یقین می‌رسم این دست‌ها ارزشِ دوازده سال لب نزدن به چای را داشتند. چند دقیقه که می‌گذرد بلند می‌شویم.

× یک

+ نه

× دو

+ نه حضرتِ عشق

× سه

+ دیوانه

این بار تو سریع شروع به دویدن می‌کنی و من پشتِ سرت هر چه می‌گویم صبر کن نفس کم آوردم پسرِ خوب، توجه نمی‌کنی. ما جنون را زندگی می‌کنیم.

 

+ امروز توی اسنپ شنیدم خوشم اومد دانلود کردم :| می‌تونه حرفِ دلِ من باشه :)

 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan