دقیقاً کِی؟!

+ خیلی دوستت دارما :) [قلبِ آبی]

× واقعاً؟! [بغض]

+ نمی‌دونستی؟!

× زیاد این جمله رو ازت نشنیدم.

+ به وقتش زیاد می‌شنوی.

 

به وقتش؟! دقیقاً کِی؟! یک سالِ دیگه؟! ده سالِ دیگه؟! بیست سالِ دیگه؟! وقتی تارهای سفیدِ موهامون از چهار تا‌ شدن چهل ‌تا؟! وقتی دست‌هامون جون ندارن «محکم» بغل کنیم هم رو؟! وقتی گوش‌هامون نمی‌تونن بشنون چطوری از تهِ دل «عشق» صدا می‌کنیم هم رو؟! وقتی چشم‌هامون نمی‌تونن ببینن قابِ عکس‌های خاطراتِ مشترکِ نداشتمون رو؟! وقتی پاهامون توانِ قدم زدنِ هزار خیابون‌ِ نرفته رو نداره؟! وقتی نفس نداریم شب‌ها واسه هم مولانا بخونیم؟! وقتی باید موهای نوه‌هامون رو ببافیم در حالی که اصلاً بچه‌ای نداریم؟! وقتی دیابت و فشارخون و هزار مرضِ دیگه نمی‌‌ذاره شبِ تولدمون هله‌هوله بخوریم و یا وقتی آلزایمر نمی‌ذاره حتی اسمِ هم رو به یاد بیاریم؟! دقیقاً کِی؟!

 

 

دو قاچ و نه بیشتر

پیتزای مرغ و قارچ رو خیلی دوست دارم؛ قارچِ سوخاری رو خیلی خیلی اما خب ترجیح می‌دم زیاد فست‌فود مصرف نکنم مگر در مواقعی که بخوام کسی رو مهمون کنم یا خودم برای خودم جشن بگیرم. دیروز تصمیم گرفتم بعد از یک ماه و دو هفته خودم رو به یه شامِ تک نفره‌ی نسبتاً لاکچری دعوت کنم. واقعیت اینه که واسه رسیدن و خوردنش هیجان داشتم اما وقتی رسید و همه رو جلوی خودم چیدم، بعد از خوردنِ دو قاچ پیتزا و چهار پنج‌ دونه قارچِ سوخاری دیگه میلی نداشتم. همه رو جمع کردم گذاشتم توی یخچال و مثلِ همیشه سرم رو گذاشتم روی پتو و پاهام رو روی بالش و ادامه‌ی کتابم رو خوندم.

هوسِ رسیدن کلِ زندگیمون رو محاصره کرده. رسیدن به خونه، ماشین، فلان شغل، فلان سِمَت، فلان کتاب، فلان گوشی، فلان دوربینِ عکاسی و چه و چه. واسه رسیدن هر کاری می‌کنیم حتی اگه لازم باشه حالمون رو برای آینده‌ قربانی می‌کنیم اما وقتی می‌رسیم، می‌بینیم اونقدرا هم چیزِ خاصی نبوده. بعد هم آرزوی محقق شده رو می‌ذاریم یه گوشه خاک بخوره؛ لم می‌دیم روی مبل و به رسیدنِ بعدی فکر می‌کنیم و براش دونه‌دونه ثانیه‌ها رو می‌شمریم. فکر می‌کنیم اگه به دستش بیاریم خوشبخت‌ترینیم و دیگه از خدا هیچی نمی‌خوایم و اینطوری می‌شه که همه‌ی زندگیمون صرفِ دویدن و رسیدن به آرزوهایی می‌شه که تمومی نداره. آرزوهایی که اکثرشون فقط از دور قشنگ‌اند.

 

خودت که بهتر می‌دونی

می‌دونستم سخته اما تا قبل از اینکه خودم واردِ بیمارستان بشم و دو تا ماسک بزنم و گان بپوشم و شیلد بزنم و چه و چه، اصلاً فکر نمی‌کردم تحملِ حتی یک دقیقه‌ی این شرایط، تا این اندازه غیرِ قابلِ تحمل باشه. واقعیت اینه که کادرِ درمان داره زیرِ این وسایلِ حفاظتی از شدتِ گرما و کمبودِ اکسیژن تموم می‌شه اما هم‌چنان یه عده رعایت نمی‌کنند که نتیجه‌اش می‌شه پر شدنِ بخش‌های غیرِ کروناییِ بیمارستان‌های سفید از بیمارانِ کرونایی. شوکه می‌شی وقتی هفتِ صبحِ روزِ دوشنبه، واردِ بخشِ جراحیِ توراکس می‌شی و می‌بینی مریضی که دیروز داشتی معاینه‌اش می‌کردی و بخاطرِ اون حجم از وسایلِ حفاظتیِ تو و تنگیِ نفس داشتن و به دنبالِ اون آهسته صحبت کردنِ مریض مجبور شدی تا جای ممکن بهش نزدیک بشی بلکه بفهمه و بفهمی از هم چی می‌خواید رو جلوی چشمت به بخشِ کرونا منتقل می‌کنند.

حالِ این روزهام شده مثلِ پلی‌لیستم. غالباً آروم و اندکی شاد که همه حولِ محورِ چاوشی می‌چرخه. اعتیادِ جالبیه. یه اتاقِ خالی، یه خوابگاهِ خالی و روزهای پر از سکوت که سعی می‌کنم با کتاب و موسیقی و فیلم پر بشه تا این یک ماه و چند روز هم بگذره. بینِ کتاب‌‌هایی که اینجا دارم جای خالیِ عشق توی ذوقم می‌زد واسه همین دو تا از کتاب‌های عاشقانه‌ی کلاسیکِ قرنِ نوزده رو سفارش دادم و تصمیم دارم تا زمانی که برسند، کتابِ «پانزده زندگیِ اولِ هری آگوست» رو تموم کنم. بهتره خوب بگذره تا این که فقط بگذره :)

بعد از پنج ماه بالاخره دیروز قسمت شد با ذکرِ «منم دو دست که می‌خواهم بغل بگیرمت ای جنگل» روبه‌روی گنبدش بایستم و مثلِ همیشه یادم بره چی می‌خواستم و آخرش واسه همه‌مون در راستای قولی که شبِ قدر بهتون دادم ذکر رو ادامه بدم و بگم خودت که بهتر می‌دونی «کسی نمی‌شنود ما را».

 

+ متاسفانه امروز بیان واسه آپلودِ موسیقی با من سرِ ناسازگاری داره لذا در صورتِ داشتنِ علاقه، خودتون «چشمه‌ی طوسی» رو گوش کنید :)

 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan