فراموش کردم

وقتی خدا از پشت دست هایش را روی چشمانم گذاشت...

از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که...

فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...


هواتو کردم...

میشه شاهی کنی من و راهی کنی

چی میشه به منم یه نگاهی کنی


تو هفته ای دو بار...

تو هفته ای دوبار گریه میکنی برام

تو هفته ای دوبار توبه میکنی بجام

تو منتظرتر از منی تموم شه غیبتم

دروغ میگم عاشقم ولی بزار بیام

خدا کنه بهم نگی تمومه فرصتت

دعا بکن که خوب بشم آقا به حرمتت

یه کاری کن که من نشم دلیل گریه هات

یه کاری کن نشم دلیل طول غیبتت


.: اندر احوالات من و آبجی :.

دیشب - چند دقیقه بعد از اذان مغرب - آشپزخونمون

من و آبجی در حال خوردن رنگینک...


من: امروز خیلی خسته شدم... ولی در کل خوب بود... (کلا وقتی تست ریاضی میزنم به شدت خسته میشم)

آبجی: منم امروز روز مفیدی داشتم :)))

من: جدی؟!  :-/

آبجی: آره خیلی روز مفیدی بود :)))

من: خب بگو امروز چکار کردی؟!

آبجی: از خواب که بیدار شدم...

یه جزء قرآن خوندم... 100 تا صلوات فرستادم...

سرزمین آهن رو دیدم... خداحافظ بچه رو دیدم...

رنگینک درست کردم... یکم زبان خوندم...

پنجمین خورشید رو دیدم... تکرار خندوانه رو دیدم...

یکم از قسمت بعد سرزمین آهن رو دیدم...

بعدشم ماه عسل رو دیدم...


من: خسته نباشی آبجی! خب کجاش مفید بود؟! همش که سریال دیدی...

آبجی: همین دیگه... امروز تونستم همه برنامه هایی که میخواستم رو ببینم... کلا مفید بود :))))

من: چی بگم :-/



کلا دغدغه ای نداره... خوش به حالش... کاش من جای اون بودم...


ای بابا بس کن دیگه

چند وقت پیش یه برنامه از تلوزیون دیدم که مجریش یه خانم بود و مهمان برنامه یه آقا...

ابتدای برنامه خانم مجری گفت: سلام آقای فلانی خیلی خوش آمدید به برنامه ما... چه لباس خوش رنگی پوشیدید خیلی زیباست!
این خانم مجری هر چند دقیقه یکبار از لباس آقای مهمان تعریف می کرد!

توی دلم می گفتم: ای بابا بس کن دیگه... فهمیدیم لباسش قشنگه... والا...

آخر برنامه هم گفت: با تشکر از آقای فلانی بخاطر حضورشون در این برنامه و لباس خوش رنگی که پوشیده بودن... خیلی بهمون انرژی داد!



به نظر من اصلا کار درستی نیست که یه خانم اینقدر از لباس یه آقا تعریف کنه...
اونم توی یه برنامه زنده تلوزیونی...

کلا من با بعضی از برنامه ها و تبلیغات تلوزیونی مشکل دارم  (تقریبا 90 درصد)


عجب :/

چند شب پیش یکی از خبر های اخبار 20:30 توجه منو به خودش جلب کرد...


اینکه مصرف سیگار در آمریکا به شدت کاهش پیدا کرده (حدوداً 50 درصد)

حالا چرا؟!

بخاطر افزایش مالیات سیگار که باعث افزایش قیمتش شده و تبلیغات گسترده درمورد مضرات اون توی رسانه ها و مطبوعاتشون...


آفرین... احسنت...


حالا یه سوال پیش میاد...

تکلیف این همه سیگاری که روزانه توی کارخونه هاشون تولید می کنن چی میشه؟!


مشخصه... صادر می کنن به کشور های در حال توسعه و...

من دیگه حرفی ندارم...


.: اندر احوالات من و ته تغاری :.

ته تغاریمون امسال تصمیم گرفته تا آخر ماه رمضون پا به پای بزرگتر ها روزه کامل بگیره :)))

هنوز خیلی مونده تا به سن تکلیف برسه...

تا الان که موفق بوده... ان شاءالله که تا آخرش ادامه بده...

جالب این جاست که تا اذان مغرب مدام در جنب و جوشه و یه ذره هم احساس ضعف نمی کنه...


دیشب مشغول خوندن نماز مغرب بودم ( رکعت دوم ) که ته تغاریمون اومد سجاده شو برداشت تا بره کنار پدر نماز بخونه :))

.

.

به رکعت آخر که رسیدم هنوز تشهد رو کامل نگفته بودم که متوجه شدم اومد و کنارم نشست...

نمازم که تموم شد گفت:

تو هنوز نمازتو تموم نکردی؟!

چقدر کند نماز می خونی... یکم تندتر بخون!


یعنی 2 رکعت من برابر است با 7 رکعت ته تغاری!


حالا سوال من از خودم اینه...

من آروم نماز می خونم یا ته تغاریمون خیلی تند نماز می خونه؟!


+ وقتی نماز می خونه عین فرشته ها میشه :))


من اگه نباشم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آش :-/

دیشب مادر آش درست کرده بود...

من عاشق آش های مامانمم...

کلا دستپخت مامانم حرف نداره...


من از آش متنفرم!

سوم دبیرستان که بودم یادمه امتحان آمار داشتیم...

پدر گرامی برا صبحانه آش و  نون سنگک خریده بود...

نیم ساعت بعد صبحانه حالم بدجور بهم خورد...

تا شب حالم بد بود...

با بدبختی آمارو خوندم...

خلاصه امتحانمو خراب کردم...

شدم 19 :((((

پایین ترین نمره کارنامم بود...

بخاطر همین آمار معدلم 20 نشد...

زشت نیست آدم آمارشو 19 بشه...

اونم بخاطر آش!

از اون روز تا حالا بجز آش های مامانم هیچ آش دیگه ای رو نخوردم...


آش دیشب معرکه بود...

مامانم بی نظیره :)))


اگه دست من بود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan