وَ مَا أَدْراکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ

سالِ گذشته همچین لحظاتی صنما در حالِ جمع کردنِ وسایلش بود که بره حرم. دل تو دلش نبود. کی فکرش رو می‌کرد؟! صنما دعوت شده بود حرم! از ایستگاهِ کوثر تا بسیج و نگم از لحظه‌ای که پله‌های ایستگاهِ مترو رو بالا اومد و چشمش افتاد به گنبد. فقط سید می‌دونه از ایستگاهِ بسیج تا حرم چقدر گریه کرد و جون داد وقتی هر لحظه گنبد و گلدسته نزدیک‌تر می‌شد. از یه جایی به بعد حس کرد وقتشه. اذانِ پدر توی گوشش زمانِ تولد جای خود، دیگه وقتش بود خودش شهادتین رو بگه و مسلمون بشه. همینطور که وسطِ خیلِ عظیمِ جمعیت می‌رفت سمتِ حرم شیعه شد. شیعه‌‌ی جدِ سید رضا.

 

این پست باشه واسه دونه‌دونه آرزوهای این شب‌هامون. برگردم مشهد تصمیم دارم اولین دفعه‌ای که رفتم حرم این‌جا رو باز ‌کنم و به نیتِ حاجت‌روا شدنِ همه‌مون نماز‌ بخونم. به شرطِ حیات :)

 

+ وقتی چاوشی قلبت رو مچاله می‌کنه تا قطره‌های دلتنگی چکه کنه...

 

می‌کنیم زمین رو ترک

یه روز موهام رو خرگوشی می‌بندم و با آهنگِ همیشه با همیمِ  اِیدل و تامین کیکِ شکلاتی درست می‌کنم؛ آتشِ بدونِ دودِ نادر ابراهیمی می‌خونم و قسمتِ دومِ فصلِ سومِ سریالِ سیزده دلیل برای اینکه رو می‌بینم. یه روزِ دیگه موهام رو گوجه‌ای می‌بندم و با آهنگِ عشقِ ایهام، ژله‌ کریستالی درست می‌کنم؛ کتابِ دزیره رو ورق می‌زنم و فیلمِ علاءالدین می‌بینم. یه روزِ دیگه هم موهام رو بدونِ نظمِ خاصی می‌بندم و یا اصلاً نمی‌بندم و با آتش‌پاره‌ی رضا ملک‌زاده پنکیک درست می‌کنم؛ کتابِ دلقکِ خصوصی رو می‌خونم و سریالِ یوسفِ پیامبر می‌بینم.

روزهای بعد از شروعِ رسمیِ قرنطینه‌ی دنیا اینطوری شروع شد. هر روز بهتر از دیروز. لبخندِ بعد از آرامش و آرامشِ بعد از لبخند و اینطوری شد که این چرخه‌ی آرمانی واردِ زندگیم شد و تک‌تکِ روزهام رو محکم بغل کرد. کلاس‌های مجازی و جزوه نوشتن‌های دوتایی با خواهر خانمی و حل کردنِ معماهای پیچیده‌ آقای برادر و مهم‌تر از همه، لیوانِ چایِ دارچینیِ هل‌دارِ مامان جان که حالم رو عجیب خوب می‌کنه.

این روزهای صنما به دنبالِ روزهایی اومدن که بخاطرِ ریزشِ موی شدید، خودم موهام رو کوتاه کردم تا کمتر اذیت بشم. روزهایی که بخاطرِ تنگیِ نفس نمی‌تونستم سریع راه برم و از سرویس جا می‌موندم. روزهایی که گاهی تلخیش بیشتر از تحملم بودند. اوجِ روزهای تلخم هم روزی بود که بدنم دیگه نمی‌تونست اون حجم از فشارِ عصبی رو تحمل کنه و بالاخره زانوهام خم شدند و واسه چند دقیقه هوشیاریم رو از دست دادم.

این‌ها رو نمی‌گم که خودم و بقیه رو ناراحت کنم. می‌گم که یادم بمونه از بدترین شرایط دوباره سرِ پا شدم و تونستم دوباره خودم رو بسازم. خیلی محکم‌تر از قبل. خیلی آروم‌تر و بیخیال‌تر. خیلی شادتر و رنگی‌رنگی‌تر. موهام دوباره بلند شدند. تنگیِ نفس، سرگیجه‌هام و سرفه‌های شدید رفع شدند. آرامشِ درونیم که یه مدت گمش کرده بودم الان برگشته و مهم‌تر از همه حضورِ یه آدمِ جدید توی زندگیمه که شک ندارم هدیه‌ی خداست.

اونقدرا فرصتِ زندگی نداریم که بخوایم تلفش کنیم. باید بیشتر بخونیم. بیشتر ببینیم و بیشتر یاد بگیریم. بیشتر بسازیم و کمتر خراب کنیم. باید عاشق بشیم. آره باید دوست داشته باشیم و دوست داشته بشیم. وقتی دنیای ما اسیرِ مرزه، باید با هم کنیم زمین رو ترکش!

 

+ رمضانتون مبارک و پربرکت :)

 

 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan