لیستِ مراکز اهدای خون برای حادثه ی پلاسکو

هیچی ندارم بگم :(


(: تولدم مبارک :)

سوم راهنمایی که بودم، نزدیک به اواخرِ سال تحصیلی، توی یک روز چهار تا امتحان داشتیم!

ریاضی، عربی، آمادگی دفاعی و نهج البلاغه ( اجباری بود! )

اون روز تاریخ هم داشتیم! دبیرِ تاریخ مون میخواست بپرسه! یه درسِ خیلی طولانی و سخت!

من فقط رسیدم نصفِ درس رو بخونم :|

 رفتم مدرسه دیدم هیچ کس تاریخ رو نخونده! به این امید که دبیرمون نپرسه!

ریاضی و آمادگی دفاعی رو دادیم، عربی رو لغو کردیم، نهج البلاغه رو هم سفید تحویل دادیم!

زنگِ تفریح رفتم پیش معلمِ تاریخ گفتم میشه نپرسید؟! من فقط نصفش رو خوندم!

گفت نه! ولی میتونم کَمِش کنم چون امتحان داشتید... همون نصفش رو که خوندی میپرسم!

وقتی زنگِ تاریخ رسید دبیرمون به هر کی نخونده بود صفر داد! منو برد جلوی کلاس تا ازم بپرسه!

خداروشکر همه رو بلد بودم :)

بعد که سوالاش تموم شد گفت یه سوال هم از نیمه ی دوم درس میپرسم ببینم موقع درس دادن خوب گوش دادی یا نه!

منم هیچ وقت سرِ کلاس تاریخ درس گوش نمیدادم! :|

دبیرمون پرسید تاریخِ فرارِ شاه از ایران؟!

منم با کلی شوق و ذوق گفتم ۲۶ دی! ^_^

دبیرمون گفت آفرین! احسنت! بعد هم بهم ۲۰ داد :)

 

نمیدونست من تاریخِ فرار شاه رو میدونم چون متولدِ ۲۶ دی ماه هستم! :))

 

 

اینو هم آبجی خانم به مناسبت تولدم تقدیم کرده به من! :)

:|

من هی میام از اشتباهات زندگیم درس بگیرم؛
زندگی هی از جاهایی که من نخوندم امتحان می گیره! :|


این

قانونِ

زندگیه

:)



+ اگه زندگی سخته، من از اون سرسخت ترم... بله...

++ شکر :)


دلش نیومد...

خواستم بد بشم!

بد کنم!

به خودم بد کنم!

خواستم تلافی کنم!

این روزا شرایط برای بد شدن زیاده! :|

مخصوصا برا آدمی که از خوبی کردن خیری ندیده!

ولی...

نشد!

دلم نیومد...

یکی نذاشت...

همون که همیشه هوامو داره!

براش بندگی نکردم... هیچوقت...

ولی بازم تنهام نذاشت... انگاری خدا هم دلش نمیاد...

یه حسی میگه... توکل کن! :)

واقعی... همه چیز رو بسپار به خودش... ته دلی...

بعد ببین چه میکنه برات ^_^

یه تقدیر عالی... یه سرنوشت فوق العاده ^_^


کارم را به تو میسپارم :)

همین...


میتونید حدس بزنید این چیه؟!

بهترین کادوی تولدم رو وقتی سوم راهنمایی بودم از مامانم گرفتم ^_^

هیچ وقت هیچ کادویی رو به اندازه اون دوست نداشتم...

جالب اینجاست که هیچ کس در نگاه اول نتونست بفهمه دقیقا چیه!


شما میتونید حدس بزنید این چیه؟! :)



نظرها بدون تایید نشون داده میشن :)

الحمدلله :)

باید حالم بد باشه ولی نیست!

باید الان زار بزنم ولی میخندم...

من هر کاری تونستم کردم... دیگه خودش و وجدانش...

همه چیز رو میسپارم به خودت... از ضامن آهو میخوام ضامنم بشه... به پاکی آهو نیستم ولی مثل اون بی پناهم :)

خدایا... این آرامش از کجا میاد؟! چقدر دیشب میترسیدم... چقدر خواستم کمکم کنی...

همین قدر که آرومم شکر :)

همین قدر که هوامو داری الحمدلله :)

راضیم...

از همه کارهایی که کردم راضیم...

هیچوقت بدی بنده هاتو پای تو نذاشتم... آدما ذاتا بد نیستن... روزگار بدشون میکنه...

فقط کمکم کن...

تا آخرش برم...



+ دل شکستن حق الناسه! بخشیدن کار دله... دلم راضی نشد... نبخشیدم و نمیبخشم!

++ به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم... یه شروع عالی :)

+++ روز قشنگیه :))

یک پست و دو چالش!

این روزها هر جای بلاگ که میری چالشی بپاست!

انصافا همشون هم جذابن :)

ولی بعضیاشون وقت گیرن و یکی مثل من نمیتونه شرکت کنه...

 

یکی از چاش ها که جناب ببر بنگال مطرح کردن اینه که آهنگی رو معرفی کنیم که اگر هزار بار هم گوش بدیم خسته نمیشیم! :)

 

فکر نمیکنم کسی از شنیدن این آهنگ خسته بشه!

 

 

 

یکی دیگه از چالش ها که جناب لانتوری مطرح کردن اینه که وب هایی که مطالبشون رو خیلی دوست داریم معرفی کنیم! :)

خب من همه وب هایی رو که دنبال میکنم بسی دوست دارم!

ولی از بین همه شون این چهار وب رو خیلی دوست دارم :)

چهار وب با حال و هوایی کاملا متفاوت...

ترتیب خاصی نداره ها... چهارتاشون رو به یک اندازه دوست دارم :)

 

& قِصِّہ‌‌های یک قاصِدَکِ بُلــندپَـروازِ خـُوش‌خَبَر

& تِد در سرزمین وبلاگستان

& منتظرالمهدی

& لانتوری

 

-----------------------------------------------------------------------------

الان اطراف من یه عالمه کتابه!

مامانم هر وقت میاد توی اتاقم سرش رو به نشانه تاسف تکون میده و میره بیرون!

نمیدونم چرا هرچقدر اتاقم رو مرتب میکنم بازم بهم ریخته ست!!!

 

کاملا دخترونه :)

بچه که بودم هر وقت با مامان و بابام میرفتیم بیرون چند تا کتاب قصه برام میخریدند :)
کلا 70 یا 80 تا کتاب قصه داشتم... هر شب بابام برام میخوندشون...
اونقدر که همه رو حفظ بودم!
وقتی کسی میومد خونمون یکی از کتاب قصه هامو میاوردم و شروع میکردم به خوندن! نمیخوندم که... حفظی میگفتم داستان رو...
اونقدر دقیق حفظ بودم که میدونستم چه جمله ای کجا نوشته شده! همه فکر میکردن من میتونم بخونم!
 
بین همه کتاب قصه هام آنشرلی رو بیشتر از همه دوست داشتم... هر روز بارها میخوندمش :)
سریالش رو هم بارها از شبکه های مختلف دیدم... نه به عنوان یک سرگرمی... که باهاش زندگی کردم :)
دنیای کودکی من خیلی کودکانه نبود!
بقول عمه خانوم خیلی زودتر از اون چیزی که باید بزرگ شدم!
دنیای من شبیه دنیای آنشرلی بود و هست... دنیایی که مرزی بین غم و شادی نداره!
دنیایی پر از دیوونگی... گاهی مبهم... گاهی وحشتناک... گاهی خستگی... گاهی پر از انرژی...
 
من بزرگ شدم... ولی دنیام تغییری نکرده! :)
دنیای من همونه... شبیه دنیای آنشرلی...
 
 
هنوزم عاشق تیتراژ سریال آنشرلی هستم :)
بهم آرامش عجیبی میده :)
 

خیلی پررویی... خیلی... :/


خیلی پررویی... خیلی...



+ خطاب به یه عده‌ی خاص: مواظبِ حرف زدن‌تون و کامنتایی که میذارین باشین!

میشه یه خواهشی بکنم آیا؟!؟!؟!

سلام :)

چطورین؟!


میشه یه خواهشی بکنم؟!

میشه وقتایی که با خدا خلوت میکنین منو هم دعا کنین؟! :)

خیلی محتاجم...

خیلی...


این روزا خیلی درگیرم!

و جالب اینجاست که تعداد کامنت های خصوصی هم رفته بالا! خیلی! از هر 5 کامنت 3 تا خصوصیه!

نمیرسم جواب بدم... شرمنده :(

نه با کسی مشکل دارم...

و نه از کسی ناراحتم...

دلگیر نشین...

در اولین فرصت جواب میدم ^_^


دعا یادتون نره هااااا

بقول بلاگفانی ها (!) باحال باشید :)


+ من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan