بچه که بودم هر وقت با مامان و بابام میرفتیم بیرون چند تا کتاب قصه برام میخریدند :)
کلا 70 یا 80 تا کتاب قصه داشتم... هر شب بابام برام میخوندشون...
اونقدر که همه رو حفظ بودم!
وقتی کسی میومد خونمون یکی از کتاب قصه هامو میاوردم و شروع میکردم به خوندن! نمیخوندم که... حفظی میگفتم داستان رو...
اونقدر دقیق حفظ بودم که میدونستم چه جمله ای کجا نوشته شده! همه فکر میکردن من میتونم بخونم!
بین همه کتاب قصه هام آنشرلی رو بیشتر از همه دوست داشتم... هر روز بارها میخوندمش :)
سریالش رو هم بارها از شبکه های مختلف دیدم... نه به عنوان یک سرگرمی... که باهاش زندگی کردم :)
دنیای کودکی من خیلی کودکانه نبود!
بقول عمه خانوم خیلی زودتر از اون چیزی که باید بزرگ شدم!
دنیای من شبیه دنیای آنشرلی بود و هست... دنیایی که مرزی بین غم و شادی نداره!
دنیایی پر از دیوونگی... گاهی مبهم... گاهی وحشتناک... گاهی خستگی... گاهی پر از انرژی...
من بزرگ شدم... ولی دنیام تغییری نکرده! :)
دنیای من همونه... شبیه دنیای آنشرلی...
هنوزم عاشق تیتراژ سریال آنشرلی هستم :)
بهم آرامش عجیبی میده :)