450 درجه‌ی فارنهایت

اولین کتابی که به صورتِ جدی خوندمش راز بود. سنم کم بود فکر کنم اول یا دومِ راهنمایی بودم. اول فیلمش رو دیدم و بعد خودِ کتاب رو خوندم. برام خیلی جالب بود. حس می‌کردم واردِ یه دنیای عجیب و جذاب شدم. فهمیدنِ یکی از قوانینِ حاکم بر جهانِ خلقت که دانشمندانِ زیادی از سراسرِ دنیا ادعا می‌‌کنند می‌تونه هر آدمی رو به همه‌ی چیزهایی که می‌خواد برسونه. پرده‌برداری از یه رازِ بزرگ که از قرن‌ها پیش توسطِ عده‌ی معدودی استفاده می‌شده. اولین اتفاقی که این کتاب رقم می‌زنه ایجادِ انگیزه و امید هست. البته کسی که همیشه با عینکِ بدبینی به همه چیز نگاه می‌کنه یحتمل با خوندنِ این کتاب هم نگاهش تغییر نمی‌کنه.

هر آدمی به اندازه‌ی خودش مشکل داره. منم مثلِ همه. از وقتی یادم میاد همیشه مریض بودم. دقیق یادمه دومِ دبستان که بودم چند هفته بخاطرِ شدتِ بیماری نرفتم مدرسه. اونقدری حالم بد بود که فقط از خدا مرگ می‌خواستم. مدام سِرُم توی دستم بود. بعد از یه مدت هم که متوجه شدم کلاً گلبول‌های قرمزِ گوگولی مگولی و کوچولویی دارم :) دلیلِ خون‌دماغ شدن‌های مکرر و طولانی‌مدت هم همین بود. آرزوی من خوردنِ یه وعده‌ی غذا بدونِ حالتِ تهوع بود! خب هر کسی از بچگی همچین شرایطی داشته باشه کلافه می‌شه. خسته می‌شه.

خوندنِ این کتاب به من کمک کرد از آرزو داشتن نترسم. بهم کمک کرد توی هر شرایطی بخندم و به داشته‌هام بیشتر توجه کنم. مثبت نگاه کنم و مثبت فکر کنم و تا جایی که می‌تونم مثبت رفتار کنم. طیِ همه‌ی سال‌هایی که گذشت به خیلی چیزها رسیدم. چیزهایی که یه روزی فکر می‌کردم فقط مالِ بقیه‌ست! توی حساس‌ترین زمان از یه بحران که می‌تونست کلِ آینده‌ی من رو به کلی تغییر بده به سلامت عبور کردم. هنوز هم هر از گاهی بعضی صفحاتش رو می‌خونم و واسه زندگی کردن به معنای واقعیِ کلمه مصمم‌تر می‌شم. چیزی که برام خیلی مهم و البته جذاب هست اینه که این قانون چیزی ورای قدرتِ خداوند نیست و اینکه روی شکرگزاری تاکیدِ ویژه می‌شه. اول و آخر همه اوست :)


+ کاکتوسی که می‌بینید تنها بازمانده‌ی کاکتوس‌هایی هست که سالِ گذشته خریدم. مثلِ خودمه!

+ دعوت می‌کنم از خانم معلمِ مهربون، فرشته‌ جانم و جنابِ م. دچار.

+ با تشکر از ایشون بخاطرِ این چالش


خودکشی که شاخ و دم ندارد

تقریباً هر شب دوازده به بعد می‌زنیم به دلِ جاده. حوالیِ روستا جاده‌ای‌ست که از دو طرف تا بی‌نهایتی که چشم کار می‌کند زمینِ کشاورزی‌ِ زیرِ کشت است و هوایش به کلی با هوای روستا تفاوت دارد. برای همین است که گاهی دلم می‌خواهد هر روزِ تابستان به اندازه‌ی یک ماه و یا حتی بیشتر کش بیاید و به این زودی‌ها تمام نشود. راستش حوصله‌ی شهر و شلوغی‌هایش را ندارم. روستای ما تقریباً کنارِ جاده‌ی اصلی‌ست. جاده‌ای که شب‌هایش هم خیلی شلوغ است. چند شبِ پیش قبل از رفتن به آن جاده‌ی دوست‌داشتنی، برای کاری رفتیم به جاده‌ی اصلی. همینطور که از پنجره‌ی ماشین بیرون را نگاه می‌کردم صحنه‌ای را دیدم که کاش نمی‌دیدم. کمی آن‌طرف‌تر از روستا، کنارِ جاده درست زیرِ روشنایی‌‌ها، دو پسرِ بیست و چند ساله پشتِ ماشینشان مشغولِ کشیدنِ موادِ لعنتی بودند. شب، جاده‌‌ی اصلی، رانندگی، خماری، ماشین‌های سنگین،...‌


+ چی شده؟!

× گویا پژوپارسِ سفید رنگی دیشب تصادف کرده. هم راننده مرده هم دوستش.


به همین راحتی.


قبله تویی

می‌گم: صبح نمازم رو اشتباه خوندم. دوباره خوندمش. شده حکایتِ در نمازم خمِ ابروی تو با یاد آمد...

می‌گه: فکر کنم محتاجِ یکی از این رکعت‌شمارها شدیم که یادمون بندازه کجای نمازیم.

می‌خندم

می‌خنده

می‌گه: بسوزه پدرِ عاشقی که چه‌ها با ما نکرد.


+ یه روزی به این بیتِ حافظ می‌خندیدم.

+ به امام جواد می‌گه جگرگوشه‌ی آقام. دیروز شهادتِ جگرگوشه‌ی آقا بود.

+ امروز رو دریابید :) خیلی خیلی مبارکه دوستان :) به امیدِ عاقبت‌بخیریِ همه‌مون :)

 

حریمِ خصوصیِ عمومی

اینستاگرام ندارم اما هر از گاهی سری به صفحاتِ چند نفری می‌زنم. نمی‌دونم چی شده که باعث شده ما فکر کنیم باید جزئی‌ترین اتفاقاتِ زندگیمون رو با دیگران به اشتراک بگذاریم. اولین‌ ظرف‌ شستنِ دو نفره مثلاً :| مهمونی‌هامون، تولدها، دورهمی‌ها، بشقابِ غذامون، خریدهامون، دعواها و آشتی‌هامون، شرحِ دلیلِ یکسری تصمیم‌هامون که هیچ ربطی به دیگران نداره و هر چیزی که فکرش رو بکنیم! بعضی پست‌ها طوری هستند که قشنگ مشخصه طرف وسطِ یه بحثِ احساسی یهو گوشیش رو بیرون آورده گفته بذار یه عکس بگیرم مطمئن باش n تا لایک می‌خوره! این در حالیه که عکسی از زندگیِ شخصیِ بعضی آدم‌های مشهور و خیلی مشهور یا همون سلبریتی‌ها در هیچ کجای فضای مجازی دیده نمیشه.

اشتراکِ حسِ خوب و لبخند نشوندن روی لب‌های بقیه خیلی هم عالیه اما یه لحظه‌هایی از زندگی فقط و فقط مالِ خودمون هستند. یکسری لذت‌ها تقسیم شدنی نیستند. مخصوصاً اولین‌های زندگیِ متاهلی که من فکر می‌کنم تمامِ حالِ خوبش فقط باید واسه خودمون باشه. اشتراکِ این لحظه‌ها حتی می‌تونه تاثیرِ منفی داشته باشه. همین که یه نفر با حسرت بگه خوشا به حالشون خودش ظلمِ بزرگیه. ای کاش قبل از انتشارِ هر عکسی از خودمون بپرسیم من واسه چی دارم این کار رو می‌کنم بعد منتشرش کنیم.


من از تو غیر از تو چیزی نمی‌خوام

هنوز هم که هنوز است وقتی کارم می‌پیچد و گره می‌خورد، دلم را گوشه‌ای از پنجره فولادت گره می‌زنم. از آن گره‌های خیلی کور. بعد هم ملتمسانه صدایت می‌زنم و تو بدونِ توجه به عهدشکنی‌های چندین و چند باره‌ام، مهربانانه جوابم می‌دهی. چند روزِ پیش که مشغولِ دیدنِ تصاویرِ حرم بودم و از خدا تو و از تو، تو را می‌خواستم، یکی گفت قبرپرستِ بدبخت. از آن لحظه تا همین ثانیه دارم به معنای خوشبختی فکر می‌کنم. مگر خوشبختی چیزی جز جنگیدن برای یک دلِ سیر داشتنِ توست؟! اگر دوست داشتنت بدبختی‌ست، من دلم می‌خواهد بدبخت‌ترین موجودِ عالم باشم حتی اگر بگویند این دختر دیوانه است.

+ بیایید یک معامله بکنیم. من برای شما دعا کنم شما برای من. دعا کنید آخرش سهمِ همه‌ی ما لبخندِ رضایت باشد و یک عالم حالِ خوش. خیلی التماسِ دعا رفقا :)
+ عنوان بخشی از آهنگِ قدم بزنِ سامان جلیلی

حاضرترین غایبِ این زندگی که تو باشی

از همان دورانِ کودکی به ادبیات علاقه‌ داشتم. این را از کتاب‌های ادبیاتِ تمام‌ِ سال‌های تحصیلم که در پایین‌ترین قفسه‌ی کتابخانه‌ام ردیف شده‌اند می‌توان فهمید.‌ هنوز هم وقتی ورق می‌زنمشان، به اندازه‌ی همه‌ی روزهای اواخرِ شهریورِ همان سال‌ها که تازه به دستم می‌رسیدند ذوق می‌کنم. با این که همیشه دغدغه‌هایم را می‌نوشتم و با قلم و کاغذ بیگانه نیستم اما هیچ‌وقت به نوشتنِ کتاب فکر نکرده‌ام یا بهتر بگویم برخلافِ خیلی‌ها اصلاً علاقه‌ای به انجامِ این کار ندارم. حتی استعدادش را هم ندارم. با این وجود اگر بخواهم روزی کتابی بنویسم حتماً برای دوم شخصِ غایبِ خط‌خط‌های اینجا می‌نویسم. اصلاً همه‌ی بافتنی‌های‌‌ خیالیِ گذشته و از این به بعد را جمع و جور می‌کنم که می‌شود:

عنوانِ کتاب: توشیفتگی
نوبتِ چاپ: اول
تیراژ: ۱ نسخه


مثلاً اگر پسر بودم...

شاید امیرعلی شاید هم نیما. پسری که مثلِ ته‌تغاریِ مادربزرگ، قامتش چون سرو و اندامش چون مداد می‌باشد! یک عدد آبی‌دوستِ آبی‌پوشِ ساده‌پوشِ شیک‌پوش که از شلوارِ پارچه‌ای متنفر است و طرفدارِ استقلال و چلسی‌ست شاید. عاشقِ pes و need for speed و از این چیزها. خیال‌پرداز و اهلِ موسیقی و کتاب و کمی تا قسمتی فیلم. به نوازندگی علاقه دارد. چند دوستِ صمیمی دارد که همیشه با هم می‌زنند به دلِ جاده و از آدم‌ها کنده می‌شوند. یک دانشجوی رشته‌ی مهندسیِ هوا و فضا که برای ارتفاع جان می‌دهد. زیاد سخت نمی‌گیرد و سعی می‌کند دلِ بزرگی داشته باشد. احتمالاً در دورانِ کودکی یکی از تفریحاتش قتلِ عامِ مورچه‌ها بوده :| تسلیمِ اوامرِ مادر جانش است. دوست دارد شخصیتِ مستقلی داشته باشد. ماکارونی را هم خیلی دوست دارد و اصلاً یکی از شروطش برای ازدواج این است که دخترِ موردِ نظر ماکارونی‌پزِ توانمندی باشد :| دلش فرودگاه نیست. حواسش هست چه زمانی و به چه کسی دوستت دارم بگوید. دیکتاتور نیست. سعی می‌کند منطقی فکر کند و منطقی‌تر برخورد کند. به جمله‌ی مرد که گریه نمی‌کند اعتقادی ندارد و به وقتش گریه هم می‌کند. به شدت به دنبالِ آدم بودن است و سعی می‌کند کاری کند که خدا لبخند بزند.

+ به دعوتِ جنابِ سراسر گنگ
+ با اینکه از بچگی دوست داشتم پسر باشم اما از دختر بودنم راضی‌ام :)


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan