از نهادِ رهبری تا مسابقه و تولدِ دخترم

۱.

و دوباره همون خانمِ مهربون از دفترِ نهادِ رهبری اومدن سراغم و خواستن چهارشنبه‌ی هفته‌ی آینده بعد از کلاس برم فلان جا :| جالب اینجاست که فرداش هم توی دانشکده دوباره دیدمشون و گفتن یادت نره. امروز هم ازم پرسیدن عصر دانشکده‌ام یا نه که گفتم آره و خب گفتن چقدر خوب منم میام :| خدا عاقبتمون رو بخیر کنه فقط.


۲.

چند وقتی هست که به پیشنهادِ آقا داداش Quize of Kings نصب کردم. سرگرمیِ خوبیه اطلاعاتِ عمومی رو هم می‌بره بالا و خب مثلِ هر جای دیگه‌ای آدم‌های مریض و مزاحم هم داره. دو شبِ پیش رفیق جان گفت دانشگاه می‌خواد مسابقه برگزار کنه و تیمِ بسیج دنبالِ یه حرفه‌ای می‌گرده منم تو رو گفتم جایزه هم نصف نصف :| خلاصه که دعا کنید ببریم :)


۳.

سه سالِ پیش همچین روزی همچین ساعت‌هایی اینجا ( بخونید دخترم ) متولد شد. اگه امروز تقریباً توی هر استانی حداقل یه دوستِ مهربون دارم، اگه وقتایی که مشکلی دارم رفقایی دارم که نگرانم می‌شن و حالم رو می‌پرسن و دعام می‌کنن و اگه و اگه و اگه... همه بخاطرِ وجودِ اینجاست. تولدش خیلی مبارک. دختر کوچولوی من :)


+ وی پس از خواندنِ پستِ آقا سید جواد پیرامونِ روزانه‌نویسی و نقد و نکوهشِ آن پستِ خود را نوشت!


+ حرفِ دل به عبارتی:


دو به یک به نفعِ من یا زندگی؟!

صبح‌های پنجشنبه می‌رم بدمینتون بازی می‌کنم. حسِ مبهمی داره واسم چون همزمان که ازم انرژی می‌گیره بهم انرژی می‌ده. هفته‌ی گذشته یکی از بچه‌ها نیومده بود واسه همین تعدادمون فرد بود و باید یک نفر بازی نمی‌کرد. من و رفیق جان گفتیم سه نفره بازی می‌کنیم اشکال نداره و خب اینطوری شد که من یک طرفِ زمین بودم رفیق جان و اون دوستی که تنها بود مقابلم :| بازی رو شروع کردیم. واسه اونا که راحت بود هر کدوم نصفِ زمینِ خودشون رو پوشش داده بودند اما من باید واسه جواب دادن به ضربه‌هاشون مدام می‌دویدم. راست، چپ، جلو، عقب، حتی چند بار که با سرعت عقب عقب می‌رفتم نزدیک بود بیفتم که خب اجازه ندادم این اتفاق بیفته. لحظه‌هایی که به سختی خودم رو به توپ می‌رسوندم و ضربه می‌زدم کاملاً حس می‌کردم دارم زندگیِ خودم رو بازی می‌کنم. زندگیِ من همیشه دو به یک بوده. و شاید نه فقط من! از وقتی یادم میاد زورِ مشکلات بیشتر از من بوده. هنوز یه مشکل رو پشتِ سر نگذاشتی مشکلِ بعدی میاد. حضرتِ پدر همیشه می‌گه: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَدِ». قرار نیست همیشه همه چی خوب و ایده‌آل باشه. آره بابا راست می‌گه. می‌شه یه گوشه ایستاد تا زندگی همه‌ی توپ‌هاش رو تو زمینت فرود بیاره و شکستت بده؛ می‌شه با همه‌ی توان واسه گرفتنِ توپ‌ها جنگید و پیروز شد یا حتی نشد! مگر نه اینکه فرقِ شکست و پیروزی در سکون و حرکته؟! اگه اینطوری به زندگی نگاه کنم می‌بینم تا حالا همیشه بردم حتی اگه تهش چیزی که خواستم سهمِ یکی دیگه شد. به اختیار معتقد و به عوض شدنِ تقدیرِ الهی به نفعِ تلاش‌هام و خواستِ دلم و البته خواستِ خودِ خدا که این هم از مهربونی، بخشندگی و حتی غفور بودنِ خیلی زیادش نشأت می‌گیره معتمدم. پس ابداً جایی واسه ناامیدی نمی‌مونه.


+ آیا نباید به حالِ جامعه‌ای که آقایونش در عینِ داشتنِ همسر و فرزند دنبالِ رابطه هستند گریست؟! بعد که بهشون می‌گی عذر می‌خوام مگه شما متاهل نیستید بهشون بر هم می‌خوره! :/ این مدل آدم‌های تنوع‌طلب رو فقط باید ریخت تو اسید!


+ گفتن بیشتر از حرم بنویس. ان‌شاءالله پستِ بعد. و خب قراره موضوعی که دغدغه‌ی این روزهامه رو مطرح کنم و بحث کنیم :)


+ از خوب‌های پلی‌لیست. مخصوصاً اونجا که می‌گه شهرم بارونه که خب واقعاً بارونه :)


اون ستاره که کنارشه هم منم

پرسید خب حالا چی درست کنیم؟! پرسیدم الویه دوست داری؟! گفت آره. سیب‌زمینی و مرغ و تخم‌مرغ رو گذاشتم آب‌پز بشن. رفتم سراغِ کمدمون و پیراهنِ چهارخونه‌ی آبی رنگش رو برداشتم و تنم کردم. آستین‌هاش رو تا آرنج تا کردم و موهام رو باز کردم. مثلِ همیشه غرقِ مطالعه‌ی فلسفه بود. خیلی آروم رفتم پشتِ سرش و دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هاش. کتابش رو بست با لبخند گفت خیلی بهت میاد. اصلاً انگار واسه تو ساخته شده. منم دست‌هام رو برداشتم و با اخم گفتم واقعاً که جرزنی محمد. رفتیم سراغِ رنده و کاسه و موادِ آب‌پز شده. تخم‌مرغ‌ها با من بود سیب‌زمینی‌ها با محمد. آخ که چه دلبر شده بود توی اون حالت. یکم که گذشت یک مشت از تخم‌مرغ‌های رنده‌شده رو برداشتم پرتاب کردم وسطِ صورتش. با چشم‌های گردشده چند ثانیه‌ بهم خیره شد و بعد یک مشت از سیب‌زمینی‌های رنده‌شده برداشت و گفت حالا نوبتِ منه. جیغ کشیدم و فرار کردم. من می‌دویدم و اون دنبالم و بلند بلند می‌خندیدیم. بالاخره بهم رسید و دستش رو برد وسطِ موهام و از بالا تا پایین حرکت داد. حضرتِ عشق از تهِ دل می‌خندید و من جیغ ‌می‌کشیدم و می‌گفتم خیلی بی‌ادبی. دستم رو گرفت و برد سمتِ حیاط. اشاره کرد به آسمون و گفت اون ستاره پرنوره رو می‌بینی؟! گفتم آره اون منم. خندید و گفت اون ستاره که کنارشه هم منم که همیشه کنارتم. نشستیم روی صندلی‌های کنارِ باغچه. سرم رو گذاشتم روی شونه‌ش و دستش رو محکم توی دستم گرفتم. آروم آروم خوابم برد. یهو حس کردم یه قطره افتاد روی دستم. چشم‌هام رو باز کردم. خون بود که از دماغم روی دستم چکید. رفتم جلوی آینه. پیراهنت تنم بود اما «تو» نبودی. بدو بدو رفتم کنارِ پنجره. ستاره‌ت هم بود اما «تو» نبودی. دستم رو بردم بینِ موهام. سیب‌زمینی‌های‌ رنده‌شده‌ی توی دست‌هات هم بودند و «تو» نبودی. من، تنهایی، خستگی، بیماری و خون و خون و خون. می‌بینی محمدِ من؟! همه چی سرِ جای خودشه فقط «تو»یی که نیستی. آخه تعبیرِ رویایی هستی که دیروز برای فردا دیده بود. فردایی که دیگه نفس نمی‌کشم، همون فردایی که «تو» توش نیستی...


و قسم به بهار آن زمان که تحویل می‌شوی

  عی‌دت‌ون م‌ب‌‌ارک 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan