به وقتِ بهار

 عیدتون مبارک 

+ برکت یعنی یکی از سین‌های هفت سینت سامرا باشد...

+ ساعت ۷ صبح در شرایطی بس پیچیده ضبط شده. خلاصه که کم و کاستی‌هایش را بر من ببخشایید. :)

 

ته‌دیگِ سیب‌زمینی

گاهی دوست‌ داشتنِ خود در پختنِ ماکارونی آن هم با ته‌دیگِ سیب‌زمینی و درست کردنِ یک کاسه‌ی بزرگ سالاد شیرازی برای شام خلاصه می‌شود. مثلِ دیشب که خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم خودم را به ضیافتِ موسیقی و ماکارونی دعوت کنم. دیشب بارِ دیگر به خودم ثابت کردم که خودم را خیلی دوست دارم. این خودشیفتگی نیست؛ تو شیفتگیِ محض است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد نمی‌تواند دل به دیگری ببندد. می‌دانی که... :)
 
 

اندر احوالاتِ من و استادِ ۲۳ ساله

دو هفته مانده به پایانِ تابستانِ قبل از سومِ دبیرستان، مادر از آن ترفندهای مادرانه‌اش استفاده کرد تا مرا بفرستد کلاسِ فیزیک. از دورانِ راهنمایی به فیزیک و ریاضی علاقه داشتم و به همین دلیل مشکلِ خاصی نبود اما مادر اصرار داشت به دلیلِ نهایی بودنِ امتحاناتِ پایانیِ سالِ سوم، جلوتر از کلاس باشم و مطالبِ سالِ سوم را قبل از شروعِ مدرسه تمام کنم. بالاخره تسلیم شدم و در روزِ تعیین‌ شده، شال و کلاه کردم و رفتم کلاس. مادر خیلی از استاد تعریف کرده بود و من تصور می‌کردم قرار است نزدِ پروفسور حسابیِ دوم فیزیک یاد بگیرم! گویا جنابِ استاد کلاس‌های خصوصی را در منزلشان برگزار می‌کردند. مسافت طولانی بود و چون آن روز مادر و پدر نبودند با تاکسی رفتم و کمی دیر رسیدم. :| در زدم. یک پسرِ ۲۳ ساله با تیپِ اسپرت و موهای فشن در را باز کرد و مرا به پذیراییِ خانه که یک گوشه‌اش چند کتابِ تستِ فیزیک و دفترِ کلاسوری خودنمایی می‌کرد، راهنمایی کرد. نشستم و منتظرِ استاد ماندم. در ذهنم استاد را همینطوری الکی و بی‌دلیل (!) آدمی ۳۵ یا ۴۰ ساله با قدِ بلند و موهای پرپشت تصور می‌کردم. یک دقیقه بعد همان پسرِ ۲۳ ساله وارد شد و گفت: «خب خانم ح! چرا دیر رسیدید؟! برای من زمان خیلی مهمه.» و من تازه متوجه شدم استاد کیست. :| کلاس شروع شد و الحق که استادِ ۲۳ ساله شایسته‌ی استاد خطاب شدن بود اما زیادی سخت می‌گرفت و هر جلسه تاکید می‌کرد که سرش خیلی شلوغ است و اگر مرا به شاگردی پذیرفته صرفاً بخاطرِ احترامِ زیادی ست که برای حضرتِ پدر قائل است و اینکه خودش شاگردِ پدر بوده. چند جلسه گذشت و رسیدیم به یکی از فرمول‌هایی که مسائلِ سختی داشت. درس داد، اثبات کرد و بلافاصله شروع کرد به پرسیدن. :| تند تند می‌پرسید و من هم در حالیکه شوکه شده بودم، جواب می‌دادم. به سوالِ آخر هم که جوابِ درست دادم خندید و با همان لبخند گفت: «شما خیلی جسارت دارید! آفرین. راستش چون سرم شلوغه از اول با این قصد شما رو قبول کردم تا بعد از چند جلسه بگم زیاد همراهی نمی‌کنید و مطالب براتون سخته به همین دلیل بهتره کلاس رو ادامه ندید! اما الان بدونِ اغراق میگم که بینِ همه‌ی شاگردهای من شما بهترین هستید.» من هم چادرم را مرتب کردم و هیچ عکس‌العملی نشان ندادم در حالیکه دلم می‌خواست با مشت بکوبم وسطِ صورتش! خلاصه تا آخرِ کلاس مدام به زمین نگاه می‌کرد و سرش را به نشانه‌ی تاسف برای خودش (!) تکان می‌داد. یحتمل با خود می‌گفته چی فکر می‌کردم چی شد! :))) و این خود شروعِ ماجراهایی بود که طیِ دو سالی که من شاگردِ ایشان بودم رخ دادند.


+ ماجراها را به مرور تعریف خواهم کرد. :)

همین

خوب باشیم و بگذریم و بخندیم :)

همین

برای من از تو نوشتن ناممکن است

برای من از پیرمردِ غارنشینِ بی‌پناه نوشتن زیاد سخت نیست؛ از پاک‌بانِ مهربانی که هر دوشنبه، حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح می‌آید و کوچه را برق می‌اندازد نیز هم. من می‌توانم سطرها از اویی بنویسم که برای لمسِ دستانش نذرِ چای کرده‌ام. از سبزیِ جنگل‌های شمال و آبیِ دریای جنوب که فقط از لنزِ دوربینِ دیگرانِ دیده‌ام؛ از منی که وسطِ این زندگی گم شده؛ از آرزوهایی که طیِ همه‌ی این سال‌ها همراه با خودم قد کشیده‌اند؛ از محبتی که این روزها حسابی کم‌رنگ شده؛ از قهر و آشتی‌های ۱۰ دقیقه‌ای؛ از دوستت‌ دارم‌های نامعتبر؛ از بدهکاریِ خودم به خودم؛ از بی‌خوابی‌هایی که گاهی به اتاقم سر می‌زنند؛ حتی برای قرمه‌سبزی‌ می‌توانم بیش از ۲۰ سطر بنویسم اما نمی‌دانم چه می‌شود که وقتی به تو می‌رسم، ثانیه‌ها سکوت می‌کنند؛ زمین از طوافِ خورشید دست می‌کشد و همه چیز خلاصه می‌شود در دوستت‌ دارم‌هایی که وقتی تب می‌کنم، از چشمانت روی دستانم می‌چکد...


+ امشب به آغوش بکشیم مادرهایمان را؟! :)


آرزوی این روزهایم

۳ یا ۴ ساله بودم که نقاشی جزءِ برنامه‌ی ثابتِ هر روزه‌ام شد. من بودم و یک جعبه مدادرنگیِ ۶ رنگِ کوچولو و دفتر نقاشیِ عروسکی. آرام آرام یاد گرفتم از دلِ خط‌خطی‌هایم کوه و درخت و گل بیرون بکشم. یاد گرفتم کوه‌ها را یکنواخت رنگ‌آمیزی کنم. یاد گرفتم با دقت و حوصله واردِ حریمِ مدادرنگی‌ها بشوم و به اشکالِ بی‌روحِ ترسیم‌شده رنگ بپاشم مبادا از محدوده‌ی مرزبندی‌شده تجاوز کنند. گذشت و جعبه‌ی مدادرنگی‌هایم ۱۲ رنگ شد. بیشتر گذشت و دفتر نقاشی‌ِ فیلی جایگزینِ دفتر نقاشیِ کوچولوی حوا شد؛ پاستل به دنیای نقاشی‌هایم وارد شد و بعد از آن آبرنگ به این مجموعه اضافه شد. می‌گفتند حوا خوب می‌کشد و در این زمینه استعداد دارد! شاید به این دلیل بود که نیم‌کره‌ی راستِ مغزم فعال‌تر است هر چند به اصرارِ مادر با دستِ راست می‌کشیدم. آن زمان آرزویم داشتنِ مدادرنگیِ ۲۴ رنگ بود. وقتی برایم خریدند آرزوی داشتنِ مدادرنگیِ ۴۸ رنگ گوشه‌ی قلبم جا خوش کرد. می‌دانید آخر آرزوها همراه با آدم‌ها قد می‌کشند! ۸ ساله بودم که مادر برایم مدادرنگیِ ۴۸ رنگِ فابرکاستل خرید و این برایم نهایتِ احساسِ حسِ لمسِ خوشبختی بود. طیِ همه‌ی این سال‌ها، همین جعبه‌ی گوشه‌ی کمد که میانِ انبوهِ کتاب و جزوه‌هایم زیاد هم به چشم نمی‌آید، ورق ورق به خاطراتِ شیرینِ دنیایِ نامحدودِ نقاشی‌هایم اضافه کرد. هنوز هم دلم برایش ضعف می‌رود اما مدتی‌ست حوا آرزوی دیگری در سر دارد. یک آرزوی دو میلیون و چهارصد و چهل هزار تومانه. :|

این معده‌دردِ لعنتی!

جهنم گاهی در معده‌درد خلاصه می‌شود :|

و من الان وسطِ جهنم دست و پا می‌زنم! عزرائیل رو هم دارم به صورتِ FULL HD می‌بینم :|

چه فرقی می‌کند؟!

چه فرقی می‌کند کوتاه‌قد باشم یا سروقامت؛ سفید باشم یا سبزه‌رو؛ چشمانم آبی باشد یا قهوه‌ای؛ موهایم لَخت باشد یا فرفری؛ فرزندِ اول باشم یا ته‌تغاری؛ سالم باشم یا درگیرِ بیماری؛ دهه‌ی پنجاهی باشم یا دهه‌ی هفتادی؛ پنجره‌ی اتاقم رو به کوه باز بشود یا تاریکی؛ دانشجوی رشته‌ی پزشکی باشم یا آبیاریِ گیاهانِ آبزی! شمالی باشم یا جنوبی؛ بالانشین باشم یا زاغه‌نشین؛ عاقل باشم یا دیوانه؛ آباد باشم یا ویرانه؛ مست باشم یا هوشیار؛ خواب باشم یا بیدار... چه فرقی می‌کند؟! مهم این است که گاهی هوس می‌کنم همه‌ی این ۳۲ حرفِ بازیگوش را به صف کنم تا خیالاتم به بندِ کلمات کشیده شود و شما را هم با خودم به عالمِ رویا ببرم. عالمی ورای محدودیت! به دور از لبخند‌های تصنعی؛ تهی از توهین‌های نابجا؛ سرشار از حسِ خوبِ زندگی...


+ خوشبخت کسی‌ست که شاهدش خدا باشد!

+ اگر مقبول بُوَد به ردّ خلق مردود نگردد و اگر مردود بُوَد، به قبولِ خلق مقبول نگردد.

خدا وقتی بخواهد غیرممکن می‌شود ممکن / ولی وقتی نخواهد واقعاً دیگر نخواهد شد

+ حوا نمی‌تواند دهه‌ی پنجاهی باشد وقتی مادرش متولدِ دهه‌ی شصت هست. :| :))

تو قرمه‌سبزی خیلی دوست داری و من تو را

تو هر اندازه هم که شبیه به من باشی باز هم نمی‌توانی قرمه‌سبزی دوست نداشته باشی. دقیقاً ۲۲ ساعت و ۴۵ دقیقه است که باران بی‌وقفه می‌بارد و ۱۰ دقیقه از شروعِ امتحانی که بخاطرش تمامِ دیشب، خودت را لا‌به‌لای سطرهای کتاب و جزوه‌هایت مچاله کرده بودی می‌گذرد و من به یقین رسیده‌ام که بهترین گزینه برای امروز قرمه‌سبزی‌ ست. پختنش چندان دشوار نیست. فقط یک قلق دارد و آن هم اضافه کردنِ ادویه‌ای مخصوص به خورش است که به آن طعمِ عشق می‌دهد و در هیچ عطاری و مغازه‌ای یافت نمی‌شود. برنج را هم باید با لبخند آبکش کنی. همین. زیاد طول نمی‌کشد که بوی عشق، کلِ فضای خانه را معطر می‌کند و شمعدانی‌های پشتِ پنجره را مست. من فکر می‌کنم عقربه‌ها معنای انتظار را بیشتر از هر موجودِ دیگری درک می‌کنند. همین که حس کنند چشم به راهی، هر دقیقه می‌شود کشی که از هر دو طرف به اندازه‌ی یک ساعت کشیده می‌شود. همه چیز آماده است و من ترجیح می‌دهم تا رسیدنت، خودم را میانِ کلمه به کلمه‌ی نامه‌های خط‌خطیِ عرفان نظرآهاری غرق کنم بلکه تنبلیِ این عقربه‌های لعنتی کمتر به چشمم بیاید. به نامه‌ی بیست و یکم که می‌رسم صدای آیفون مرا به خود می‌آورد. مطابقِ همه‌ی روزهای گذشته که امتحان داری و عجله، کلیدت را جا گذاشته‌ای. در را باز می‌کنم و می‌آیم کنارِ پنجره؛ به تو که با گردنِ کج لبخند می‌زنی خیره می‌شوم و می‌گویم: «جوجه دانشجوی حواس‌پرت!» به محضِ این که واردِ خانه می‌شوی، عطرِ نرگس‌های درونِ دستانت مرا مست می‌کند و عطرِ قرمه‌سبزی تو را. تا دوش بگیری میزِ ناهار هم چیده می‌شود. می‌نشینی روبه‌روی من و اولین قاشقِ قرمه‌سبزی را می‌گذاری درونِ دهانت و لبخند می‌زنی به روی خودت نمی‌آوری که در عینِ خوشمزگی، به گردِ دستپختِ مادرت هم نمی‌رسد. من هم به تلافیِ تمامِ لحظاتی که از کم‌حرف بودنم گله داشتی، شروع می‌کنم به بلبل‌زبانی. تعجبِ پنهان‌شده پشتِ لبخند و ذوقت قابلِ لمس است اما به زبان نمی‌آوری چون این دقیقاً همان چیزی ست که دلت می‌خواهد و بهترین حسی‌ ست که می‌توانی تجربه کنی. آن قدر با هیجان برایت از خاطراتِ کودکی و شیطنت‌هایم می‌گویم و تو غرق در دنیای خاطره‌بازی‌هایم می‌شوی که اصلاً متوجه نمی‌شوی من برای خودم فقط یک نصفِ کف‌گیر برنج کشیده بودم و در مجموع دو قاشق هم از آن قرمه‌سبزی نخوردم و این ماجرا، همه‌ی روزهایی که هوسِ قورمه‌سبزی کنی تکرار می‌شود چون من برخلافِ تو اصلاً قرمه‌سبزی دوست ندارم...

:)

داره بارون می‌باره :)

بعد از دو ماه!

+ عکسِ پشتِ پنجره‌ای به عبارتی! :|

۱ ۲

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan