نسیم همیشه هم به موقع نمی‌وزد

فکرش را بکن.

پنجره باز باشد،

چای دم کشیده باشد،

موسیقیِ بی‌کلام در حالِ پخش باشد،

نسیم خیلی آرام بوزد و کتابِ تو را گشوده باشد درست روی همان صفحه‌ای که می‌خواستی بخوانی.

تو آب‌نبات را جا می‌دهی گوشه‌ی لپ‌ات،

لبخند می‌زنی و می‌خواهی بخوانی که ناگهان،

اسمِ کسی می‌افتد روی گوشیِ تلفن‌ات،

کسی که دلتنگش بودی.

نشانک را بگذار وسطِ صفحه،

نسیم همیشه هم به موقع نمی‌وزد.


+ گفتم چه خبره نکنه ازدواج کردید؟! گفتند نه ولی برامون دعا کنید :) گفتم ان‌شاءالله خیلی زود وسطِ دارالحجه به خواسته‌‌ی دلتون برسید بحقِ آقا. از تهِ تهِ دلم خواستم. نمی‌دونم چه مدت گذشت اما امروز، درست زمانی که از شدتِ سرماخوردگی خیلی بی‌حال با چشم‌های نیمه‌باز فقط از خدا می‌خواستم زودتر کلاسِ میکروب هم تموم بشه برگردم خوابگاه، وقتی استاد گفتند چند دقیقه‌ا‌ی استراحت کنید، سریع پنل رو باز کردم و با ستاره‌ی روشنِ وبِ فردِ مذکور مواجه شدم. بازش کردم. خوندم و راست شدم :| چشمام باز شدند و یه لبخندِ گنده نشست رو لب‌هام. عارفه گفت چی شد یهو از این رو به اون رو شدی؟! :| گفتم بیا بخون ببین چی شده. ببین بهم رسیدند. زیرِ سایه‌ی آقامون... دارالحجه... آقا احسان داماد شدند :) آخه چی بهتر از این :)


+ خیلی زود دامادیِ جنابِ نئو و رفیقشون آقا حسین و آقای سر به هوا و بقیه‌ی دوستان ان‌شاءالله :))


آخه خیلی درد داره

گفتم: سخته. خیلی درد داره.

گفت: آره سخته. دونستن همیشه درد داره. دیدی آدم‌هایی که نمی‌دونند از هفت دولت آزادند؟! بیخیالِ همه چی زندگی‌شون رو می‌کنند. ببین کاملاً دستِ خودمونه که بخوایم جاهل بمونیم یا آگاه باشیم. اگه آگاهی رو انتخاب کردیم باید سختی‌ و دردش رو هم تحمل کنیم. هر چیزی بهایی داره.


اعتراف می‌کنم جلو بردنِ همه چیز با هم یکم سخته اما من از پسش بر اومدم. دیگه یاد گرفتم چطوری سخت زندگی کنم و تو دلِ همه‌ی سختی‌ها مراقبِ خودم و کسانی که باید باشم! حتی اگه خودشون نخوان. سختی‌ها آدم رو هر یک روز به اندازه‌ی یک سال باتجربه‌تر می‌کنند. می‌فرمایند بزرگ شدیم اما من معتقدم داریم پیر می‌شیم :) همیشه واسه یکی سخت‌تر می‌گذره. یادمه گفت تو مسئولیتی نداری و منم گفتم حرف تعهد میاره! وقتی می‌گم درست می‌شه یعنی از تهِ دل به درست شدن ایمان دارم پس درست می‌شه. و جنابِ شاملو حرفِ دل می زنند:

من ندارم سرِ یأس با امیدی که مرا حوصله داد... :)

یادمه حاج‌آقا رفیعی توی یکی از صحبت‌هاشون می‌گفتند به خدا حسن ظن داشته باشید موقعِ دعا. چند دفعه وقتی دستامون رو به آسمون بوده، به «بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را» اعتماد کردیم و خدا رو از تهِ دل باور کردیم؟! از اون موقع تا حالا با امیدِ خاصی همه چی رو از خدا می‌خوام. نمی‌دونم چقدر درسته چقدر غلط. همین اندازه می‌دونم واسه خدا کار نشد نداره.

درِ گوشیِ یواشکی: پس هر اندازه هم که سخت باشه برات شک نکن درست می‌شه. تو فقط قول بده بخندی :) بخندی ها :|


+ رَبَّنَا اَفرِغ عَلَینَا صَبرًا


واقعاً من رو شناختی؟!

برای چندمین روزِ متوالی میلی به خوردنِ صبحانه و کلاً هیچی نداشتم. حاضر شدم، لبخند زدم، لبخند زد، خداحافظی کردم و زدم بیرون. مثلِ اکثرِ صبح‌های جمعه کلِ باهنر رو پیاده‌ رفتم و نشستم روی نیمکتِ ایستگاهِ اتوبوس. تلگرام رو باز کردم و دیدم پیام فرستاده. جوابش رو دادم. جوابم رو داد. نمی‌دونم چی شد که به این نتیجه رسیده بود همچین چیزی رو برام بفرسته اما دقیقاً دست گذاشت روی چیزی که نباید. بغض کردم اما اونجا جاش نبود. بالاخره خطِ ۶۲ هم رسید. از ایستگاهِ مقابلِ درِ شمالیِ فردوسی تا حرم اونقدری فاصله هست که بشینی و به همه چی از اول فکر کنی. دو ماه و اندی می‌شه که داری توی یه اتاق باهاش زندگی می‌کنی. صبحت با اون شب می‌شه و شبت کنارِ اون به صبح می‌رسه. با اون ناهار می‌خوری، با اون می‌ری دانشکده، با اون نماز می‌خونی، با اون می‌خندی، با اون امتحان می‌دی، با اون بستنی می‌خوری! با همه‌ی این‌ها اعتراف می‌کنه که هنوز من رو نشناخته و اونی نیستم که تصور می‌کرده و باید بیشتر صبر کنه. اونوقت تو... می‌شه بگی چطور به یقین رسیدی که من رو همونطوری که واقعاً هستم شناختی؟!


+ بالاخره رفتم رواقِ حضرتِ زهرا :) باورت می‌شه؟! همه‌ی این دو ماه هر بار رفتم بسته بود. با اشک واردش شدم :) اونجا با دو خانمِ مشاورِ فوقِ مهربون هم آشنا شدم و هم‌زمان با هر دو کلی صحبت کردم. مطمئنم کردند که اشتباه می‌کنی :) در حالی که رفته بودم تا مطمئنم کنند من اشتباه می‌کردم! من فقط گوش کردم و فکر کردم و آروم شدم. حرف، حرفِ منطق بود. منطقِ مهربون نه چماق به دست!


+ فکر کنم متوجه شدید مخاطبِ خاص داره :) همه‌ی این‌ها رو نوشتم که بگم شناختِ آدم‌ها خیلی سخته. دیگران رو امتحان کنید اما نه با هر روشی. تهِ هر روشی شناخت نیست که اگه این اتفاق بیفته ظلم تجلی پیدا می‌کنه. این رو عقل تایید می‌کنه.


این کلیپس از اول هم برای شکستن بود

با این که کم‌اشتها نیستم اما وزنم همچنان داره کم می‌شه و من نمی‌دونم چرا. این روزها حتی توی هوای آزاد هم نفس کم میارم و نمی‌دونم چرا. یک هفته‌ای می‌شه که هر شب از خواب می‌پرم و احساس می‌کنم دارم خفه می‌شم این رو هم نمی‌دونم چرا. امروز حس کردم لازمه آزمایشِ خون بدم :| فکر کنم گلبول‌هام تواناییِ حملِ اکسیژنشون خیلی اومده پایین. به نظرم دق کردن به این صورت باشه که اجزای بدن و روحت همراه با هم شروع به نابودی می‌کنند...

دیشب با بچه‌ها رفتیم پارکِ ملت. لحظه‌ی ورود اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم راضی بشم برم ترنِ هوایی. رفتم و با همه‌ی وجود ترسیدم و کلی جیغ کشیدم :)) اون لحظه‌ای که میاد پایین و یهو می‌خواد بره بالا سرمون محکم خورد به تکیه‌گاهِ پشتمون. دقیقاً همون لحظه کلیپسم توی سرم شکست :| ده تکه شد :/ پایین که اومدیم تا چند دقیقه فقط داشتم تکه‌هاش رو از زیرِ روسریم بیرون می‌کشیدم. چرخ‌وفلک و یه چیزی جت (یادم رفته اسمش رو) و کلاً هر چیزِ مولدِ جیغ (!) رو امتحان کردیم. به شدت خوش گذشت :) من بهش می‌گم دیوونه بازی. یعنی تو اوجِ ناراحتی هم خوش بگذرونی وقتی می‌دونی شبت قراره جهنمی صبح بشه.


+ یکی از فانتزی‌هام اینه که وقتی سرویسِ حرم پشتِ چراغ قرمزِ نزدیکِ خوابگاه توقف می‌کنه، اون آقایی که اکثراً همون حوالی گل می‌فروشه کنارِ پنجره‌ی من هم بیاد تا ازش گل بخرم :)


+ این رو زمانی که موهام باز شده بود و داشتم تکه‌های کلیپسم رو جدا می‌کردم توی پارک پخش می‌کردند. خودم خنده‌ام گرفت.


حتماً باید داد بزنم تا بری؟!

داشتم می‌رفتم بیمارستان. از جلوی ایستگاهِ اتوبوس حس کردم یکی داره دنبالم می‌کنه. واسه این که کاملاً مطمئن بشم مسیرم رو عوض کردم دیدم اونم مسیرش رو عوض کرد. یهو اومد کنارم و شروع کرد به حرف زدن. بدونِ این که نگاهش کنم سرعتم رو بیشتر کردم و گفتم برید دنبالِ زندگیتون. اصلاً به حرفم توجه نکرد و ادامه داد که اهلِ فلان شهره و به تازگی دفترِ وکالت زده و از این چرت‌و‌پرت‌ها. گفتم بفرمایید آقا مزاحم نشید. بازم توجه نکرد و گفت که ده دقیقه از وقتتون رو می‌خوام :/ دوباره گفتم بفرمایید برید دنبالِ زندگیتون. رسیده بودم جلوی ایستگاهِ مترو. عصبانی بودم از چشمام هم خون می‌چکید :| گفت شماره‌تون رو می‌خوام. زدم به سیمِ آخر و جلو همه دستم رو گرفتم سمتِ پیاده‌رو و با حالتِ داد گفتم بفرمایید! همه برگشتن ما رو نگاه کردند. بهم گفت بداخلاق. همینطور که از پله‌ها می‌رفتم پایین صداش رو برد بالا و دوباره گفت بداخلاق :| بازم قانع نشد و با صدای بلندتر گفت خیلی بداخلاقی :/ نمی‌دونم چرا اون لحظه فقط می‌خندیدم :))


+ چند وقتِ پیش یکی از دوستان به اون یکی می‌گفت لاکچریِ دانشکده‌مون حواست (سرش را به میز و میز را به دیوار می‌کوبد) تنهایی می‌ره رستوران. تنهایی می‌ره بستنی می‌خوره‌. خودش با خودش قدم می‌زنه. خودش با خودش زندگی می‌کنه.


+ از نبردِ گلادیاتورها چی می‌دونی؟! من دقیقاً وسطِ این نبردم. مشکل اینجاست که واسه تو دارم با خودت می‌جنگم :) به هیچ وجه کوتاه نمیام حتی اگه تهش مرگ باشه. گفتم که بدونی.


+ به قولِ جنابِ نئو مدلِ بعضیا اینجوریه که وقتی از کسی ضربه میخورن، واسه التیامِ زخمشون، به بقیه ضربه میزنن! چه مرهم و داروی عفونی‌ای! (از اینجا)



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan