من که کافر شده‌ام باید خدایی باشد

گفت من در رابطه با چهره‌ی آدم‌ها حافظه‌ی خیلی ضعیفی دارم. و من؟! من بخاطرِ حافظه‌ی ضعیفش تاوانِ سنگینی دادم. خیلی سنگین.

آقای فروشنده‌ی تریای دانشکده دقیقاً دفعه دومی که رفتم کیک بخرم پرسید شیراز بارون نباریده؟! و من به این فکر می‌کردم که بینِ این همه دانشجو چطور چهره‌ی من توی ذهنش مونده.

خانمِ فروشنده‌ی فروشگاهِ خوابگاه‌ دقیقاً از دفعه‌ دومی که رفتم شیرکاکائو بخرم باهام صمیمی شد و به طورِ کلی برخوردی که با من داره متفاوت با بقیه‌ست. فکر می‌کنید روزانه چندتا دانشجو به فروشگاه مراجعه می‌کنند؟! 

هر شب‌ حوالیِ ۱۰:۳۰ برای حضور و غیاب کردن میان درِ اتامون. کسانی که مسئولِ حضور و غیاب هستن دوره‌ای عوض می‌شن و جالب اینجاست از اولِ ترمِ گذشته تا دیشب همه‌ی کسانی که واسه حضور و غیاب اومدن دقیقاً از دفعه‌ی دوم به اسمِ من که رسیدن بدونِ اینکه بگن کدوم یک از شماست بهم نگاه کردن و با لبخند (چرا؟!) حضور زدن. و همیشه بچه‌ها می‌گن چرا چهره‌ی تو توی ذهنشون می‌مونه؟!

از اون روزی که گفت چهره‌ی تو رو فراموش کرده بودم تا به امروز بارها و بارها از این دست اتفاق‌ها برام افتاده. از کارکنانِ سلف بگیر تا تاسیساتی که اومدن لامپ‌ها و یخچالِ اتاقمون رو درست کنن. آبمیوه‌فروشیِ روبه‌روی حرم که از دفعه‌ی سوم می‌دونست من چی می‌خورم و کامل می‌شناخت من رو :|

بلاگر‌هایی که من رو دیدن می‌دونن یه آدمِ معمولی‌ام. معمولی‌تر از تصورِ خیلی‌ها. یه دختری که هیچ چیزِ خاصی برای توی ذهنِ دیگران موندن نداره. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم حق داشت چهره‌ی من رو فراموش کنه اما تکرارِ این همه اتفاقِ مشابه چه مفهومی می‌تونه داشته باشه؟! مهم نیست. مهم اینه که یه نفر هست که همیشه بهت فکر می‌کنه. کسی که یه تیکه‌ی بزرگ از وجودشی و یه تیکه‌ی مهم از وجودته. اصلاً بذار همه از یاد ببرن وجودت رو. چه اهمیتی داره وقتی می‌دونی یکی هست که حتی تاریخِ تولدِ قَمَریِ تو رو یادشه؟!


+ گروس عبدالملکیان:

می‌خواستم بمانم

رفتم

می‌خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم من بودم

که نبودم!


+ فکر کنم اولین پستی هست که از حرم و دقیقاً روبه‌روی پنجره‌ فولاد منتشر می‌کنم. امروز متوجه شدم مزارِ شهید آقاسی‌زاده و شهیدِ خودم فقط به اندازه‌ی دو قبر فاصله دارند :)


+ عنوان: آهنگِ پرسه از سهیل مهرزادگان (توصیه می‌شود)


بلوکِ ۱۴۱

خیلی وقتِ پیش می‌خواستم برم رواقِ حضرتِ زهرا که خب فکر کنم جمعه بود واسه همین گفتند بسته‌ست فردا می‌تونید بیاید. همون قسمت یه در بود که یه عده واردش می‌شدند و یه عده هم ازش خارج. بدونِ اینکه به تابلوی کنارِ درِ ورودی نگاه کنم (بعداً فهمیدم کنارش تابلو بوده) رفتم داخل. سقفش کوتاه بود و نزدیک به سقفِ هر بلوک یک عالمه قابِ عکس‌. همینطور که به عکس‌ها نگاه می‌کردم رفتم جلو. از خودم می‌پرسیدم خب که چی؟! الان مردم میان این عکس‌ها رو ببینند؟! یهو چشمم افتاد به اطرافم و دیدم دور تا دورم سنگِ قبره. شوکه شدم. همچین چیزی رو توی زندگیم تا به اون روز ندیده بودم. سنگِ قبرهای مربعی شکل بدونِ فاصله کنارِ هم. آروم آروم رفتم جلو و به این فکر می‌کردم تهِ این همه حرص و بدو بدو چیه؟! چند متر خاک. خیلی اتفاقی بالای قبرِ یه شهید متوقف شدم. بلوکِ ۱۴۱ بود. آقا محمدجواد زحمتکش. صندلی گذاشتم کنارِ مزارش و نشستم. قابِ عکسش هم اون بالا بود. از اون روز تا الان هر بار که می‌رم حرم حتماً واسه چند دقیقه هم که شده می‌رم به آقا محمدجواد سر می‌زنم. یک صفحه قرآن به تصادف باز می‌کنم. اول ترجمه رو براش می‌خونم بعد خودِ آیات رو. باهاش حرف می‌زنم و گاهی هم وسطِ حرف‌زدن‌هام گریه می‌کنم. همیشه ازش می‌خوام برام دعا کنه. امروز بعد از کلاسمون اگه آقا بطلبه می‌خوام برم حرم. اونم با دو تا شاخه گل :) رمضانمون مبارک.


+

 می‌گه: دوست‌پسر داری؟!

می‌گم: نه

می‌گه: آره تو راست می‌گی!

لبخند می‌زنم :)


+

گروس عبدالملکیان:

انسان دو بار به نادانی می‌رسد

یک بار پیش از دانایی و یک بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در «پذیرفتن» است.


شک نکن دیوانه‌تر هم می‌شوم

یادتونه گفتم یکی از دوستان من رو صنما (معشوقه‌ حافظ) صدا می‌کنه؟! دیروز اومد خوابگاه پیشم و شب هم به عنوانِ مهمان موند. رفتیم دوچرخه‌سواری و پیاده‌روی و شام و بعد هم حرم. هر چقدر بیشتر می‌گذشت بیشتر حس می‌کردم رفیق‌ جانم شبیه به منه. حرف‌هاش از جنسِ حرف‌هام بود و نگاهش نزدیک‌ترین نگاه به نگاهم. وقتی برگشتیم خوابگاه گفت می‌خوام کتاب‌هات رو ببینم. نشستیم یه گوشه و دونه‌دونه کتاب‌هام رو با هم نگاه کردیم. رفیقم شعر می‌خوند و من ادامه می‌‌دادم و هر دو از این همه درکِ متقابل ذوق‌مرگ می‌شدیم. بعد دفترچه‌ی شعرش رو داد به من و من هم وب رو باز کردم و عاشقانه‌های بی‌مخاطب رو براش آوردم. تا ساعتِ چهارِ صبح حرف زدیم و من برای اولین بار در تمامِ طولِ زندگیم اجازه دادم کسی تا این اندازه واردِ حریمِ خصوصیم بشه. حسِ عجیبی داشتم درواقع خوشحال بودم. فکر کنید دو ترم کنارِ کسی درس خوندم که این اندازه بهم شباهت داشته و دنیام رو درک می‌کرده اما من نمی‌دونستم! خیلی حرف زدیم‌. حرف‌هایی که مدت‌ها دوست داشتم کسی باشه که بهش بگم. یکی که واقعاً به حرف‌هام گوش کنه و تک‌تکِ واکنش‌هام توی شرایطِ مختلف رو درک کنه. کسی که گاهی بهم حق بده و گاهی هم بگه اینجا رو اشتباه کردی حوا. آخرِ حرفامون یهو گفت می‌دونستی خیلی مردی؟! لبخند زدم. وقتی گفت ولی من کاملاً جدی گفتم لبخندم محو شد.

امروز بعد از ناهار رفتیم بخشِ بانوانِ پارکِ ملت. نشستیم روی یه نیمکت و روسری‌هامون رو بیرون آوردیم و من موهام رو باز کردم. تکون خوردنِ موهام توی باد رو دوست دارم. با هم Quiz of Kings بازی کردیم و کلی خندیدیم. یهو تصمیم گرفتم آهنگِ زن رو براش بذارم و نظرش رو بپرسم. گفتم می‌خوام یه آهنگِ رپ بذارم برات. خوب گوش کن می‌خوام نظرت رو بدونم. آهنگ رو پلی کردم و گوشیم رو بردم نزدیکِ گوشش و خیره شدم به صورتش. درست از جایی زد زیرِ گریه که من وقتی برای اولین بار شنیدمش اشک ریختم. دیگه مطمئن شدم حسم اشتباه نبوده. همیشه خودم رو توی دنیایی تصور می‌کردم که هیچ کس درکش نمی‌کنه و دقیقاً در درست‌ترین زمانِ ممکن خدا برام یه رفیقِ به معنای واقعیِ کلمه رفیق فرستاد.

وسطِ بازی و خنده‌هامون یهو جدی شد و گفت الان بهتری حوا؟! بازی رو متوقف کردم و نگاهش کردم. گفتم وقتی از خدا چیزی می‌خوام دو حالت پیش میاد. یا مهربونی می‌کنه و بهم می‌ده یا اینکه بهم نمی‌ده و بعدها یجوری نشونم می‌ده چرا بهم نداده. الان کاملاً متوجه شدم چرا هر چی اشک ریختم و ازش خواستم بهم نداد. با لبخند گفت خب پس خدا رو شکر. گفتم آره خیلی. با اینکه اذیت شدم و خیلی طول کشید بفهمم چرا اما خوبیش این بود که بزرگ شدم. با همون خنده‌ای که همچنان روی لبش بود گفت تو از اولش هم بزرگ بودی. نگاه کرد به موهام و گفت چقدر جالب هستن. بالاش صافه پایینش فرفری. وقتی برگشتم خوابگاه رفتم جلوی آینه. جالب بود برام. چی می‌شه که یه دختر مدت‌ها هر چیزی رو می‌بینه جز خودش؟!


+ برگشتم به زندگیِ عادیم. کتاب و کتاب و قدم زدن‌های طولانی و فکر کردن و تصمیم‌های مهم واسه آینده. فقط ابداً آدم‌هایی که آگاهانه عصبیم کردن و باعث شدن حالِ جسمیم بد بشه رو نمی‌بخشم.


+ شعرِ موسی و شبان رو خوندید؟! اگه نه حتماً حتماً بخونید. یه قسمتش می‌گه: (اندکی تامل)

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا؟!

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی


+ آهنگی که واسه دوستم گذاشتم. لطفاً اگه قصد ندارید تا آخر گوش کنید اصلاً گوش نکنید. این رو هم بگم که ممکنه به مذاقِ خیلی‌ها خوش نیاد.


اختیار است اختیار است اختیار؟!

وقتی تصمیم گرفتم بیام مشهد، با مخالفتِ شدیدِ مامان و بابا  رو‌به‌رو شدم. دلایلِ زیادی برای مخالفتشون داشتند که مهم‌ترینِ اون‌ها این بود که من هیچ‌‌وقت تا این اندازه دور از خانواده نبودم و تنها جایی نرفتم و نمی‌تونم از پسِ خودم بر بیام. درواقع حوای نازنازی که همیشه همه چیز براش فراهم بوده نمی‌تونه مستقل زندگی کنه. اگه مریض بشه (وی همیشه بیمار است و یک جای بدنش درد می‌کند)، اگه مشکلی پیش بیاد و هزارتا اگه‌ی دیگه، کی توی یه شهرِ غریب به دادش می‌رسه؟! با همه‌ی این‌ها من کارِ خودم رو کردم. واسه انتخابم تردید نداشتم اما پدر استخاره کردند و نتیجه این شد که من باید انتقالی بگیرم برگردم شیراز. باید! چون جوابِ استخاره به نفعِ شیراز بوده نه مشهد. بیشتر از اون نمی‌تونستم بخاطرِ دلم و آرزوهای چندین و چند ساله‌ام، با پدر و مادر مخالفت کنم برای همین گفتم چشم و خب قرار بر این شد درخواستِ انتقالی داده بشه و من برگردم شیراز. حدوداً سه هفته‌ طول کشید تا جواب بیاد که می‌شد هفته‌ی سومِ مهر. پدر تماس گرفتند و گفتند جواب اومده می‌خوای برگردی؟! گفتم اگه اجازه بدید نه و خب پدر و مادر هم خیلی راحت قبول کردند چون متوجه شده بودند چقدر کنارِ امام رضا حالِ من بهتره.

زمان خیلی چیزها رو بهتر می‌کنه و تقدیر هم می‌تونه به نفعِ دل عوض بشه. کسی فکرش رو می‌کرد حوا اربعینِ ۹۷ حرمِ امامش باشه؟! کسی فکرش رو نمی‌کرد حوا تک‌تکِ اعیادِ مبارک و حتی نیمه‌ی شعبان هم حرم باشه. به الانِ خودم و حالِ دلم که نگاه می‌کنم، از اینکه پای انتخابم موندم با همه‌ی وجود خوشحالم. از این به بعد هم هر چی بشه مهم نیست چون من به خیلی بیشتر از چیزهایی که از خدا می‌خواستم رسیدم.

یکسری اتفاق‌ها افتاد که باعث شد من ساعت‌ها به «استخاره» فکر کنم. به طورِ کلی استخاره واسه زمانی هست که کاملاً دچارِ تردید شدی و خلاصه کلی شرایط داره اما هر کسی متناسب با حالِ خودش ممکنه از استخاره استفاده کنه. من تا به امروز توی زندگیم برای هیچ انتخابی دچارِ تردید نشدم. حتی زمانی که پدر نتیجه‌ی استخاره‌ی خودشون رو گفتند هم قاطعانه پای انتخابم موندم چون برای من تردید و به دنبالِ اون استخاره اصلاً مطرح نبود.

موضوعی که چند وقته برای من مطرح هست اینه که آیا استخاره کردن برای هر کاری صحیحه؟! اینکه برای هر تصمیم و انتخابی طبقِ نتیجه‌ی استخاره یا اصلاً نگیم استخاره، بگیم آیه‌ای که با باز کردنِ قرآن و پرسیدنِ نظرِ خدا میاد بریم جلو؟! اینکه برای عملی کردنِ همه‌ یا اکثرِ تصمیم‌هامون، دنبالِ یه نشونه باشیم درسته؟! استخاره، عالمِ خواب و خیال و رویای صادقه و چه و چه و چه. اینطوری اختیار معنای خودش رو از دست نمی‌ده؟!

به شخصه فکر می‌کنم دنبالِ آرزوها رفتن به شرطِ خارج نشدن از یکسری چارچوب‌ها که خودمون برای خودمون تعریف کردیم و بهش معتقدیم، تشکر از خدا بخاطرِ نعمتِ اختیار هست. فرضاً من یه چیزی رو می‌خوام، بهش فکر می‌کنم، راه‌هایی که مقابلم هست رو می‌سنجم، تحقیق و مطالعه می‌کنم، تصمیم می‌گیرم و با توکل به خدا می‌رم جلو که این جلو رفتن می‌تونه انجامِ چیزی که می‌خوام باشه یا اینکه نه گذشتن از خواستِ دل باشه. این تجلیِ اختیار توی زندگیِ ماست و تهش حتی اگه ظاهراً شکست باشه، خودِ خودِ موفقیته. نظرِ شما چیه؟!


+ کلاً با اختیار مشکل دارم. دبیرستان هم که بودم صد بار درسِ اختیارِ دین و زندگی رو خوندم و چند ساعت بابا برام توضیح داد تا کمی درک کردم یعنی چی :|



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan