ممنوع منم

جلسه‌ی دوم از یه جایی به بعد اصلاً نفهمیدم استاد دقیقاً داره چی می‌گه و عقب افتادم. دفترم رو بستم و خیره شدم به تخته. دلم می‌خواست بشینم همون وسط گریه کنم :| کلِ هفته یک بار هم محضِ رضای خدا جزوه رو باز نکردم ببینم چی به چیه. نتیجه این که با همون جزوه‌ی ناقص و بدونِ خوندنِ حتی یک کلمه رفتم سرِ کلاس. با خودم گفتم تو فکر کن جلسه‌ی اوله! با دقت گوش کن و مرتب بنویس. مبحثِ به نسبت سختی بود اما سعی کردم همه‌ی حواسم به استاد باشه و کمی تندتر بنویسم. جلسه‌ی بعد هم. جلسه‌ی بعدتر هم! الان طوری شده که بچه‌ها نگرانِ پاس شدن هستند اما من کاملاً بیخیال فقط از یاد گرفتنِ مطالبِ جدید لذت می‌برم. دیروز بعد از کلاس رفتم پیشِ استاد و خواستم مثالِ دومِ فلان نکته رو دوباره برام تکرار کنند. ایشون هم با حوصله توضیح دادند و بعدش پرسیدند که از کلاس راضی هستم یا نه. با لبخند گفتم منی که از شیمی متنفرم کامل یاد می‌گیرم سرِ کلاس و به شدت راضی‌ ام. لبخند زدند و گفتند چه خوب.

از دیروز دارم به این فکر می‌کنم که زندگی هیچ وقت برام راحت نبوده. همیشه یه چالشِ جدید و عجیب گذاشته روی میز و گفته خودت تنهایی مشکلاتت رو حل کن. این که نمی‌شه و نمی‌تونم و امکان نداره و خسته شدم برام تعریف نشده، این که هر بار بعد از بدجور زمین خوردن بلند شدم و دوباره شروع کردم، این که بعد از هر فاجعه‌ی بزرگ توی زندگیم منتظرِ جبرانِ خداوند به بهترین شکلِ ممکنم، این که زندگی رو محدود به کارهای موردِ تاییدِ عقل و منطق نمی‌دونم، این که برای خودم زندگی می‌کنم و با خدا بخاطرِ بهشت و جهنمش به هیچ وجه معامله نمی‌کنم، این که لبخندِ خدا رو به لبخندِ هم‌کلاسیم ترجیح می‌دم، همه و همه از من حوایی ساخته که ممنوعه. مثلِ سیبی که به اشتباه چیده شد، به اشتباه خورده شد و آدم رو هم به اشتباه انداخت.


+ خوشحالم مثلِ کسی که تماس گرفتن و گفتن ژتونِ غذای حرم برات فرستادیم برو تحویل بگیر. اونم درست روزی که حالم خیلی بد بود اونقدر که از باب‌الجواد تا صحنِ انقلاب فقط گریه کردم.


+ داریم با یکی از استادهای فیزیولوژیمون می‌ریم حرم :| :))


+ تصویر یجورایی شبیهِ استادِ بیوشیمیِ ماست :)


متولدِ ۶۰ و شش

گفتم کسی توی زندگیمه که خیلی دوستش دارم. خیلی یعنی خیلی‌ ها. گفتند خودت بهش بگو. بخاطرِ احترامی که برای آقای دکتر قائل بودم گفتم چشم. برای من اصلاً جای بحث نداشت فقط نمی‌دونستم چطور بگم و عکس‌العملِ یه پسر وقتی بهش می‌گی ببخشید ولی من دلم جای دیگه‌ست چیه. سوال و جواب با تاکید بر اهدافِ پانزده ساله‌ی من واسه زندگی شروع شد. از جواب‌های کوتاهم بی‌حوصلگی و کلافه‌بودنم کاملاً مشخص بود. یه جایی از لحنش ناراحت شدم گفتم من به دوستتون هم گفتم کسی توی زندگیمه که دوستش دارم! نمی‌دونم چرا باز هم بحث ادامه پیدا کرد. گذشت تا اینکه پرسیدم متولدِ چه سالی هستید و با جوابی رو‌به‌روی شدم که از اولِ بحث منتظرش بودم. متولدِ شصت و شش! با لبخند گفتم شما یک دهه‌ای از من جلوترین و من اختلافِ سنی برام واقعاً مهمه. با اینکه آقای دکتر گفتن شما چیزای دیگه رو هم ببین و خودِ آقای میم انگاری محاسبه می‌کرد دقیقاً چند سال بزرگتر هست گفتم از نظرِ من منتفیه و پرونده با آرزوی موفقیتِ متقابل بسته شد.


+ به قولِ آقای میم دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. از دیشب تا الان دارم فکر می‌کنم بحثِ اختلافِ سنی با همه‌ی مهم بودنش برای من بهونه بود.

+ فقط اون لحظه‌ای که گفتم از خودتون بگید و آقای میم گفت دوستِ آرمینم! دلم می‌خواست بگم گیرم دوستِ تو بود آرمین. از فضلِ ایشون تو را چه حاصل؟! این مدلی خودتون رو معرفی نکنید انصافاً :|


کی می‌شی پنجمیش؟!

داشتم با عجله می‌رفتم محلِ توقفِ سرویس‌های دانشگاهمون. دردِ پام اجازه نمی‌داد مثلِ همیشه سریع راه برم. با خودم تند‌تند مرور کردم:

یکاری کن پام خوب بشه.

یکاری کن اینجا بمونم. باز کن این گره رو.

(یه دعای فوقِ شخصی)

راستی هوای آقای دیوانه‌ی ما رو هم داشته باش.

نمی‌دونم چرا یهو دلم یه چیزِ شیرین خواست :| همینطور که با خودم فکر می‌کردم از کجا چی بخرم کی بخورم چقدر وقت دارم یه آقایی یه جعبه شیرینیِ دانمارکی (که حوا خیلی دوست داره) گرفت سمتم. من اما اون جمله‌ی کلیشه‌ای که کاش از خدا یه چیزِ دیگه می‌خواستم رو نگفتم چون همه چی خواسته بودم! رسیدم خوابگاه. اومدم اینترنتی نوبتِ دکتر بگیرم واسه امروز. فقط یدونه دیگه ظرفیت داشت. اطلاعاتم رو وارد کردم اما از یه جایی به بعد دیگه جلو نرفت. برگشتم دوباره اطلاعات رو وارد کنم که دیدم ظرفیت تموم شده. کتابِ شعرِ جدیدی که خریده بودم رو برداشتم، موهام رو باز کردم، رفتم زیرِ پتو و شروع کردم به خوندن. همین اندازه بیخیال! صبحِ دیروز با استرس از خواب بیدار شدم و چک کردم دیدم برای هزارمین دفعه گره باز شده. اینم از دومیش. کلِ دیروز به این فکر می‌کردم چطوری حضوری نوبت بگیرم. دیشب هم اون یکی کتابِ شعرِ جدیدم رو برداشتم و با همون حالت شروع کردم به خوندن. امروز اما بدونِ استرس از خواب بیدار شدم. پنل رو باز کردم دیدم آقای دیوانه خوشحال هستن. انگاری طلبیده شدن. از اون لبخند های ناخودآگاه اومد سراغم. اینم از سومیش. پتو رو کنار زدم. با دست پام رو لمس کردم. درد نداشت. پاهام رو گذاشتم روی زمین. بلند شدم. یک قدم... دو قدم... سه قدم... درد نداره. بعد از دو هفته درد الان دردش تقریباً به یک درصد رسیده. اینم از چهارمیش. حالا فقط تو موندی. توِ من. خودت بگو کی قراره بشی معجزه‌‌ی این زندگی کی می‌شی پنجمیش؟!


و من شرمنده‌اش نیستم

می‌گم: هوا خیلی دو نفره‌ست.

می‌گه: خب من و تو هم که دو نفریم!

می‌خندم

می‌خنده


تفاوتِ نگاه. مهم نبودنِ بزرگترین دغدغه‌های من برای او و خیلی مهم بودنِ آرزوهای به ظاهر خیلی دورِ خودم برای من. دیشب، حوالیِ هفت و هفت دقیقه‌، نشسته بودم وسطِ صحنِ انقلاب و مثلِ هر n دفعه‌ی قبل به در و دیوار نگاه می‌کردم و منتظر بودم یکی از راه برسد و یک سیلیِ محکم بخواباند زیرِ گوشم و فریاد بزند بیدار شو! برای او شاید این ثانیه‌ها عادی به نظر برسد اما برای من یعنی چند سال جنگیدنِ بی‌وقفه برای رسیدنِ لحظه‌ای که قیام کنم، سرم را بالا بگیرم، اشکِ شوق بریزم، لرزشِ صدایم را تا حدِ ممکن کنترل کنم و بگویم من شرمنده‌ی دلم نیستم.


+ چقدر دلم می‌خواد بپرم تو چاله‌های آب :)

+ اندر احوالاتِ من و او. خدایا شفامون نده :| :))

+ دقیقاً حرفِ دل می‌زنه. فراموش کرده حوا هم آدم بود (هست)


همیشه که دودوتا چهارتا نمی‌شود

شام رزرو نکرده بودم. حوالیِ ساعتِ هفت، مثلِ هر شب رفیق‌ جان اومد دنبالم که با هم بریم سلف. با لبخند گفتم من امشب شام ندارم تو برو. بعد هم تا جایی که می‌تونستم فرو رفتم توی کتابِ فیزیولوژی. چند دقیقه‌ای که گذشت، بچه‌های ترم بالاییِ اتاقمون اومدند سراغم و گفتند پاشو حاضر شو همگی بریم شام بخوریم. گویا یکی از ترم‌بالایی‌ها شنیده بود صدام رو! هر چقدر گفتم که من شام نمی‌خوام کیک دارم گفتند نه. به سلف که رسیدیم کارت زدند و ژتونِ غذا رو بهم دادند و گفتند برو بگیر. انگاری یکی از بچه‌های اتاقِ کناری نبوده کارتش رو داده بوده به بچه‌های اتاقِ ما که فقط کارت بزنند براش تا جریمه نشه. همه شام گرفتیم رفتیم دورِ یه میز نشستیم. بچه‌ها گفتند می‌بینی حوا مهمون روزیش رو با خودش میاره. توی همه‌ی اون زمانی که داشتیم شام می‌خوردیم و غش‌غش می‌خندیدیم، به رفیق جان فکر می‌کردم. به این که الان فکر می‌کنه بهش دروغ گفتم چون نمی‌خواستم با اون شام بخورم.

همیشه همه چیز اونطوری که به نظر می‌رسه نیست. یه وقتایی پشتِ یه ظاهرِ بدِ ساده، یه باطنِ خوب و یا حتی خیلی خوبِ پیچیده وجود داره که تقریباً احتمالش صفره بخوایم زمانِ دودوتا چهارتا کردن‌هامون بهش فکر کنیم و در نظر بگیریمش. بهتر نیست قبل از صدورِ هر حکمی، به طرفِ مقابلمون فرصت بدیم کمی از خودش دفاع کنه؟! و یا سعی کنیم جورِ دیگه‌ای ببینیم؟!


+ دیروز رفتیم اردو. دارت رو زدم وسطِ وسط :| حسِ خفن بودنِ عجیبی بهم دست داد اما من بهش دست ندادم :))) تیراندازی هم که کلاً عشقه :) حیف که مصدوم بودم وگرنه صخره‌نوردی رو هم می‌رفتم :|



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan