تو چی؟! حاضری بپری؟!

بخشِ اول:

حدوداً دو هفته قبل از کنکور بود که عقد کردند. ما هم دعوت شده بودیم که خب من مثلِ همیشه نرفتم. مادر می‌گفت دو سال از من کوچکتر است. ( سنِ ازدواج چقدر پایین آمده! :| ) فردای عقد، از فاصله‌ی چند متری دیدمش. دخترِ خوبی به نظر می‌رسید و مهم‌تر از همه این که چادری بود. فکر نمی‌کردم پسرِ خانمِ همسایه، برای ازدواج، یک دخترِ چادری انتخاب کند. دیروز دوباره دیدمش. به چشمانم شک کردم! چه می‌بینی حوا؟! این همان دختر است؟! مانتوی جلو باز با آستین‌های سرب جایگزینِ چادرش شده بود. اصلاً شبیهِ دختری که چند ماهِ قبل دیده بودم نبود. ناخودآگاه این دیالوگِ سریالِ سقوطِ یک فرشته در ذهنم چندین و چند بار مرور شد:


نیما: می‌پری؟!

سارا: می‌پرم!

نیما: ولی هیچ فرشته‌ای با چادر نمی‌پره! این قانونِ سقوطه!


بخشِ دوم:

بسیار محجوب، باهوش، آرام و دوست‌داشتنی، یکی یکدانه دخترِ پدر و مادر و عزیزدردانه‌ی فامیل، اهلِ نمازِ شب و پایبند به خواندنِ نمازِ اولِ وقت بود. عاشق شد. عاشق که نه، درواقع دچارِ توهمِ عشق آن هم از نوعِ بدخیمش شد. بینِ آن همه خواستگارِ خوب، به پسری بله گفت که خودش در مراسمِ خواستگاری اعتراف کرده بود خدا و پیغمبر نمی‌شناسد. گفته بود شراب‌خوار است و دوست‌دختر هم داشته! فاطمه مصداقِ بارزِ حدیثِ حضرتِ امیر شد. همان حدیث که می‌گوید: «علاقه‌ی شدید به چیزی آدم را کور و کر می‌کند.» نشنید. ندید. کاری به خانواده‌اش ندارم. این که چرا و چطور حاضر شدند به همچین آدمی دختر بدهند را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم فاطمه الان به یک دخترِ شراب‌خوار تبدیل شده که اجازه ندارد چادر سرش کند و نماز بخواند. قلیان هم می‌کشد.


+ ازدواج می‌تواند آدم را از اوجِ عزت به حضیضِ ذلت برساند. عقل، عقل، عقل... احساس!

+ کشتنِ خودِ واقعی، بخاطرِ عشقِ پوشالی! این همه فاصله گرفتن از خود به چه قیمتی؟!

+ کتابی که این روزها می‌خوانم. به نظرِ شما نویسنده‌اش چند ساله است؟! :)

گنگ و مبهم

یک وقتایی هم هست که دستت به جایی نمی‌رسد. به هیچ‌ کجا. هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. کلافه می‌شوی. بی‌تاب می‌شوی. می‌نشینی رو به قبله. چشمانت را می‌بندی. همه‌ی اشتباه‌های ریز و درشتت صف می‌کشند. بغض می‌کنی. خدا را قسم می‌دهی به جلال و جبروتش. پشتِ سرِ هم تکرار می‌کنی: ای که دستت می‌رسد کاری بکن...

حس می‌کنم می‌خواهد ثابت کند گاهی جز خودش از هیچ کس هیچ کاری برنمی‌آید. اثبات نه! یادآوری.

ذوق‌مرگ شدگی

مثلِ وقتی که حضرتِ پدر درِ اتاقت رو باز می‌کنه و یهو این رو می‌گیره جلو صورتت. :)

+ یک بیت شعر مرا مهمان می‌کنید؟!

یک جارو بر کوچه می‌زند یک جارو بر دلم

دوشنبه‌ها حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح به کوچه‌ی ما می‌رسد. من هم همین ساعت از دوشنبه‌های هفته‌هایم خانه‌ هستم و برایش چای، میوه و کیک می‌برم. حدوداً پنجاه سال سن دارد و همیشه لبخند می‌زند. چیزی که برایم جالب و البته بسیار جذاب و تامل‌برانگیز است، قانع بودن و حسِ رضایتِ عجیب و آرامش‌بخشی‌ست که در چشمانِ آقای پاکبان موج می‌زند. در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و سرمای استخوان‌سوزِ زمستان، آشغال‌های مدعیانِ تمدن و فرهنگِ سرشار را از گوشه‌های شهر جمع می‌کند اما شاکرتر از همه‌ی پشتِ میزنشینانِ همیشه شاکی از حقوق و مزایا و پاداش‌های کلان است.

امروز هم مثلِ همیشه با صدای خش‌خشِ جارویش، چادرم را سَرم کردم و رفتم لبِ پنجره. سلام کردم و گفتم: «الان چای می‌آورم برایتان.» چند دقیقه بعد سینیِ چای و میوه را بردم. با همان لبخندِ همیشگی تشکر کرد. به خانه که برگشتم حالم بد شد. نفسم بالا نمی‌آمد. تنگیِ نفس گاهی می‌آید سراغم ولی این یکی خیلی شدید بود. جلوی چشمانم تیره و تار شد. تا مرزِ بی‌هوشی رفتم ولی یک چیزی نگذاشت زمین بخورم. یک چیزی مثلِ یک دعا. شاید دعای خیر...

من به تو بدهکارم

وقتی از جنون حرف می‌زنم انتظار ندارم پوزخند نزنی. سنگِ صبور پلی می‌شود، سَرم را بینِ دستانم می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. می‌دانی چه می‌شود؟! تمامِ زنجیرها باز می‌شوند و من فاصله می‌گیرم از آدم‌ها و هر آنچه وصل می‌کند مرا به دنیا. جنون مگر غیر از این است؟! سرعتِ ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت را تصور کن. جاده باشد و شب و مقصدی نامعلوم. جنابِ چاوشی میخواند و تو زمزمه می‌کنی. تو مبتلا به درمانی، منم دچارِ بیماری. آخ که دلت می‌خواهد صد بار پشتِ سرِ هم تکرارش کنی. اشتباه نکن. اینجا نه کسی عاشق است و نه کسی شکستِ عشقی خورده. این‌ها سطحی‌ترین اتفاقاتِ عصرِ آهن‌اند. اینجا من به تو فکر می‌کنم؛ به تویی که خودم هستی. چقدر غافل شدم از احوالت. چقدر عوض شده‌ای. آن‌قدر در روزمرگی‌هایم غوطه خوردم که یادم رفت تو هم نفس می‌کشی. می‌دانی؟! من به تو بدهکارم. من یک عالَم توجه، یک عالَم محبت، یک عالَم لبخندِ از تهِ دل به تو بدهکارم. من به تو ظلم کردم حوا. ظَلَمتُ نَفسی...

کافی نیست؟!

نمیدونم دنیا چیزیش شده یا آدما. فقط می‌دونم لحظه به لحظه از عشق و محبت دورتر میشیم. این نبود رسمِ خاندانِ امامت. این نبود آیینِ پیامبرِ رحمت. آفرینش بر اساسِ محبته. این جمله از دین‌ و زندگی رو خوب یادمه. خیلی بده که نتونیم ببخشیم و فراموش کنیم. خیلی! آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟!

خدایا! خیلی خدایی. خیلی. :)

ب ا ر ا ن

اگر باران ببارد باز می‌آیم درونِ کوچه‌ی امّید و از ترکیبِ دستانم برایت چتر می‌سازم مبادا قطره‌ای باران بیازارد نگاهِ مهربانت را...


+ باران باریدن گرفته. صدایش ضربانِ قلبِ آدم را منظم می‌کند. :)

+ یکی از لحظه‌هایی که دعا مستجاب می‌شود، اکنون است.

+ من یک شهرم از بوی تو...


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan