گنگ و مبهم

یک وقتایی هم هست که دستت به جایی نمی‌رسد. به هیچ‌ کجا. هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. کلافه می‌شوی. بی‌تاب می‌شوی. می‌نشینی رو به قبله. چشمانت را می‌بندی. همه‌ی اشتباه‌های ریز و درشتت صف می‌کشند. بغض می‌کنی. خدا را قسم می‌دهی به جلال و جبروتش. پشتِ سرِ هم تکرار می‌کنی: ای که دستت می‌رسد کاری بکن...

حس می‌کنم می‌خواهد ثابت کند گاهی جز خودش از هیچ کس هیچ کاری برنمی‌آید. اثبات نه! یادآوری.


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan