مگه می‌شه عادت کنیم؟!

هواپیما که از زمین بلند شد چشم دوختم به شهر. طول کشید تا حرم رو از اون بالا پیدا کنم. همین که چشمم افتاد به گنبد تپشِ قلب گرفتم. به خودم اومدم دیدم دارم تندتند اشک می‌ریزم و مدام تکرار می‌کنم خیلی دوستت دارم آقای قشنگم.

همیشه حق با چند تا پیراهن‌های بیشتر پاره شده و موهای توی آسیاب سفید نشده نیست. یه وقتایی حق با دله. دلی که می‌گه دل‌دل نکن بجنگ! لازم بود جلوی همه‌ی دنیا بایست تا ثابت کنی خیلی مردی. ثابت کنی همیشه دو دوتای بزرگترها نمی‌شه چهارتا. نمی‌تونی، نمی‌فهمی، سرت به سنگ می‌خوره بفهم! و... از همه بدتر این که خیلی زود عادت می‌کنی. برات عادی می‌شه دختر جون. بعدش دیگه راهِ برگشتی نداری بفهم!

شش ماه گذشت. بالای صد بار رفتم حرم. با همه‌ی این‌ها هنوز برام عادی نشده. هنوزم وقتی ازش دور می‌شم دلم بدجور آشوب می‌شه. این یعنی عادت نمی‌کنم. یعنی تو آرزویی هستی که هر روز با طلوعِ خورشید وسطِ دلم جوونه می‌زنه. اصلاً حرم به کنار. به یه چیزهایی نمی‌شه عادت کرد. بعضی آرزوها اونقدری بزرگ هستن که وقتی بهشون می‌رسی عطشت بیشتر می‌شه.

شبِ آرزوها گذشت و من فقط به خدا نگاه کردم و لبخند زدم. به نقطه‌ی عجیبی از زندگی رسیدم که از داشته‌هام راضی‌ام و از نداشته‌‌هام راضی‌تر. آخه آخرِ همه‌ی نرسیدن‌ها به خدا رسید.


+ سال تحویل خونه مادربزرگ هستیم. خاله هم از ماهِ عسل بر می‌گرده و قراره زندگیشون توی خونه‌ای شروع بشه که به سبک و سلیقه‌ی حوا چیده شده :) شانزده ساعت طول کشید! البته با سه نیروی کمکی :|


+ کم‌کم دارم با خودم کنار میام. رفیق جان می‌گه باید یاد بگیری از رنج‌هات لذت ببری.


+ و اما در جوابِ کامنتِ خصوصیِ دیشب که خواسته بودن توی پستِ جدید جوابشون رو بدم اول باید خیلی تشکر کنم بخاطرِ لطفشون و در ادامه باید بگم من هیچ وقت نخواستم اعتقاداتِ عمیقِ نداشته‌ام رو به رخ بکشم. هیچ وقت نخواستم مثلِ فضای اینستاگرام بشقابِ غذام یا کیکِ تولدم یا هر چیزِ دیگه‌ای رو در معرضِ نمایش قرار بدم. اینکه شما به رپ علاقه‌ای نداری دلیل نمی‌شه به آهنگی که گذاشتم بگی مجهول‌الحال. من خودم رپ دوست ندارم و مطمئن باشید آهنگ‌هایی که می‌گذارم همه با وسواسِ خیلی زیاد انتخاب شدند. اگه می‌گم خودکارِ رنگی‌رنگی خریدم واسه خودم صرفاً قصدم اینه که بگم وقتی آدم‌ها بهت ظلم می‌کنن و لهت می‌کنن منتظر نباش کسی از راه برسه حالت رو خوب کنه. با ساده‌ترین اتفاقِ ممکن خودت به دادِ حالِ دلت برس دوستِ من. کسی دلش برای کسی نمی‌سوزه. و در آخر من همیشه وقتی می‌رم روبه‌روی ضریح برای رفقای بلاگر با اسم دعا می‌کنم. مخصوصاً کسانی که در جریانِ مشکلاتشون هستم. نه به این خاطر که من آدمِ خوب یا قدیسه هستم و دعام به جایی می‌رسه نه. به این دلیل که آقامون خیلی آقاست و هوای همه رو داره. همه به اندازه‌ی خودشون مشکل دارن. سعی می‌کنم واسه کسی درد نباشم... با این حال اگه با حرف‌هام کسی رو ناراحت کردم معذرت می‌خوام. توی یه بازه‌ی نسبتاً طولانی حالِ جسمی و روحیِ خیلی بدی داشتم.


+ دوست دارید آخرِ ۹۸ کجای زندگی باشید؟!


بالاخره تموم شد

نشسته بودم روی سکوی روبه‌روی گنبد و گلدسته. با چند سانت فاصله نشسته بود روی زمین و از شدتِ سردیِ هوا مچاله شده بود توی خودش. همینطور که به گنبد خیره شده بودم خندیدم و گفتم چقدر از این زاویه قشنگه. خندید و گفت چالِ گونه‌ی تو هم وقتی می‌خندی قشنگه. بلافاصله لبخندم جمع شد. دستم رو گذاشتم روی صورتم. سرش رو آورد نزدیک‌تر و گفت دوستت دارم. با اخم گفتم از آقا خجالت بکشید. توی حرم آخه؟! گفت اتفاقاً جلوی خودِ آقا می‌‌خوام بگم که بدونید راست می‌گم. چند ثانیه سکوت... خودم رو جمع‌ و جور کردم. حوا با دوستت دارم دلش نمی‌لرزه. آره حوا با دوستت دارم‌های نامعتبر دچارِ تردید نمی‌شه. گفتم نظرِ من همونه و هم‌چنان مخالفم و بدونِ اینکه نگاهش کنم رفتم. نمی‌دونم چی تنش بود. نمی‌دونم چه شکلی بود. فقط می‌دونم تموم شد. بالاخره بعد از یک سال تموم شد.


+ و پنجشنبه حوا در آغوشِ مادرش خواهد بود :)


+ دارید رفیقی که ۱۲ شب آلپرازولام بخوره اما بخاطرِ بی‌خواب بودنتون تا ۶ صبح بیدار بمونه؟!


+ یکی از بچه‌ها به من می‌گه صنما (معشوقه‌ی حافظ) :)) امروز بغل کردیم هم رو واسه خداحافظی. می‌گفت مراقبِ صنمای من باش :))


بریم؟!

پنجشنبه شب

با بغض و به زور خودم رو رسوندم صحنِ انقلاب و نشستم وسطِ فرش‌های رو به ضریح. چادرم رو کشیدم رو صورتم و شروع کردم به گریه کردن. نه از اون گریه‌های معمولی نه! از اون گریه‌هایی که جای اشک خونِ دل از چشم می‌باره. وسطِ حالِ خرابم مادر تماس گرفت و خب متوجه شد دارم گریه می‌کنم. حالت خوبه؟! چیزی شده؟! دلت تنگ شده؟! مشکلی برات پیش اومده؟! آره مامان خوبم فقط دلم گرفته. مثلِ همه‌ی وقتایی که دلم بدجور می‌گرفت و می‌زدم زیرِ گریه سعی کرد من رو بخندونه. خندیدم که دلش آشوب نشه. گفت با دلِ شکسته‌ات واسه همه دعا کن دخترم. مادره دیگه. حتی از فاصله‌ ۲۰۰۰ کیلومتری هم می‌فهمه دخترش دلش شکسته :) به دستمال‌ کاغذیِ توی دستم نگاهی انداختم. خونی بود. دوباره خون دماغ شدم و این یعنی اون همه قرص و آمپول همه‌ش پرید. درد دارم. از روحم زده به جسمم. فقط دستام رو مشت می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم بلکه دردم کمتر بشه. خوب نیستم اما باید وانمود کنم حالم خیلی خوبه. درد دارم اما باید به مریض‌هام لبخند بزنم و دردشون رو تا جایی که ممکنه کم کنم. همه‌ی این‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که دارم دق می‌کنم. به همین راحتی.


جمعه‌ای که تو باشی

تصمیم دارم هفتِ صبح دوباره برم حرم. از دنیای شلوغِ آدم‌های خودخواه خسته شدم. بالاخره یه روزی همه چی درست می‌شه. منم خوب می‌شم. دنیا هم جای بهتری می‌شه واسه زندگی. من که دلم روشنه :) هر کی دوست داره فردا بیاد با هم بریم زیارت. فاصله که واسه دل معنی نداره. داره؟!


+ پایانِ شبِ سیه «تو» هستی...


وقتی نهادِ رهبری واردِ عمل می‌شود

همون روزهای اول یه خانمِ مهربون اومدند توی اتاقمون و گفتند از نهادِ رهبریِ دانشگاه اومدند. چند تا برگه هم همراهشون بود که مربوط می‌شد به طرحِ خشتِ اولِ نهاد. و اما چی هست این طرح؟! شما مشخصات و علایقت رو توی برگه‌های مشخصی که بهتون می‌دن می‌نویسی و به چند عدد سوال جواب می‌دی. بعد تمامِ این برگه‌ها رو می‌برن نهاد و چک می‌کنن کی مناسبِ کی هست :| و در ادامه معرفی و اگه یار پسندید مرا بادا بادا مبارک بادا :|

قاطعانه گفتم من این فرم رو پر نمی‌کنم. من و بقیه‌ی بچه‌ها دو ساعتی با ایشون بحث کردیم و نهایتاً قرار شد فرم‌ها رو پر کنیم هفته‌ی بعد بیان تحویل بگیرن. واسه من که فقط و فقط جنبه‌ی سرگرمی داشت. ملاک‌های نجومی نوشتم واقعاً :|

دیشب پتو رو کشیده بودم روی سرم و و فقط چند قدم با خوابِ عمیق فاصله داشتم که یهو درِ اتاق رو زدند. بیدار شدم و روی تختم نشستم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و نگاه کردم به ساعت. یه ربع به دوازده بود. یکی از بچه‌ها گفت بفرمایید. در باز شد و همون خانمِ مهربون گفتند سلام بچه‌ها شما تو اتاقتون فرشته فلان دارید؟! یهو چشمشون به من افتاد و لبخند زدند و گفتند عه تو اینجایی من در به در دارم دنبالت می‌گردم! و من با نگاهی پر از علامتِ سوال و تعجب گفتم البته من فرشته نیستم *****ام. نگاهی به برگه‌ی دستشون انداختند و گفتند آره آره اسمت رو فراموش کرده بودم اما چهره‌ات رو یادم بود. سه‌شنبه ساعتِ فلان بیا فلان‌جا و بلافاصله خداحافظی کردند و رفتند. بچه‌ها شروع کردن به خندیدن و من هم گفتم نمی‌رم! که خب همگی گفتن بیجا می‌کنی مگه دستِ خودته که نری :|


+ حضرت محمد (ص): هر کس عاشق بشود و عفت پیشه کند و آنگاه جان دهد، چونان شهید از دنیا رفته است.


+ و قسم به سیب! همون سیبی که تو رو دنبالِ من کشوند و از بهشت بیرون کرد.


+ از خوب‌های پلی‌لیستم هستند :)


به چشم‌های تو قسم که جان رسیده بر لبم

میگم: الهی دورت بگردم مامانِ قشنگم :)
با بغض می‌گه: خدا نکنه...

بگذریم از کلماتِ قلمبه سلمبه و ادبیات و آرایه. دوستت دارم!

+ دلم به شدت مامانم رو می‌خواد.
+ تنها شباهتِ من و مامانم چشم‌هامونه :)
+ و از خوبی‌های داشتنِ مامانِ دهه شصتی نزدیک بودنِ علایق و سلیقه‌هاست :)


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan