شک نکن دیوانه‌تر هم می‌شوم

یادتونه گفتم یکی از دوستان من رو صنما (معشوقه‌ حافظ) صدا می‌کنه؟! دیروز اومد خوابگاه پیشم و شب هم به عنوانِ مهمان موند. رفتیم دوچرخه‌سواری و پیاده‌روی و شام و بعد هم حرم. هر چقدر بیشتر می‌گذشت بیشتر حس می‌کردم رفیق‌ جانم شبیه به منه. حرف‌هاش از جنسِ حرف‌هام بود و نگاهش نزدیک‌ترین نگاه به نگاهم. وقتی برگشتیم خوابگاه گفت می‌خوام کتاب‌هات رو ببینم. نشستیم یه گوشه و دونه‌دونه کتاب‌هام رو با هم نگاه کردیم. رفیقم شعر می‌خوند و من ادامه می‌‌دادم و هر دو از این همه درکِ متقابل ذوق‌مرگ می‌شدیم. بعد دفترچه‌ی شعرش رو داد به من و من هم وب رو باز کردم و عاشقانه‌های بی‌مخاطب رو براش آوردم. تا ساعتِ چهارِ صبح حرف زدیم و من برای اولین بار در تمامِ طولِ زندگیم اجازه دادم کسی تا این اندازه واردِ حریمِ خصوصیم بشه. حسِ عجیبی داشتم درواقع خوشحال بودم. فکر کنید دو ترم کنارِ کسی درس خوندم که این اندازه بهم شباهت داشته و دنیام رو درک می‌کرده اما من نمی‌دونستم! خیلی حرف زدیم‌. حرف‌هایی که مدت‌ها دوست داشتم کسی باشه که بهش بگم. یکی که واقعاً به حرف‌هام گوش کنه و تک‌تکِ واکنش‌هام توی شرایطِ مختلف رو درک کنه. کسی که گاهی بهم حق بده و گاهی هم بگه اینجا رو اشتباه کردی حوا. آخرِ حرفامون یهو گفت می‌دونستی خیلی مردی؟! لبخند زدم. وقتی گفت ولی من کاملاً جدی گفتم لبخندم محو شد.

امروز بعد از ناهار رفتیم بخشِ بانوانِ پارکِ ملت. نشستیم روی یه نیمکت و روسری‌هامون رو بیرون آوردیم و من موهام رو باز کردم. تکون خوردنِ موهام توی باد رو دوست دارم. با هم Quiz of Kings بازی کردیم و کلی خندیدیم. یهو تصمیم گرفتم آهنگِ زن رو براش بذارم و نظرش رو بپرسم. گفتم می‌خوام یه آهنگِ رپ بذارم برات. خوب گوش کن می‌خوام نظرت رو بدونم. آهنگ رو پلی کردم و گوشیم رو بردم نزدیکِ گوشش و خیره شدم به صورتش. درست از جایی زد زیرِ گریه که من وقتی برای اولین بار شنیدمش اشک ریختم. دیگه مطمئن شدم حسم اشتباه نبوده. همیشه خودم رو توی دنیایی تصور می‌کردم که هیچ کس درکش نمی‌کنه و دقیقاً در درست‌ترین زمانِ ممکن خدا برام یه رفیقِ به معنای واقعیِ کلمه رفیق فرستاد.

وسطِ بازی و خنده‌هامون یهو جدی شد و گفت الان بهتری حوا؟! بازی رو متوقف کردم و نگاهش کردم. گفتم وقتی از خدا چیزی می‌خوام دو حالت پیش میاد. یا مهربونی می‌کنه و بهم می‌ده یا اینکه بهم نمی‌ده و بعدها یجوری نشونم می‌ده چرا بهم نداده. الان کاملاً متوجه شدم چرا هر چی اشک ریختم و ازش خواستم بهم نداد. با لبخند گفت خب پس خدا رو شکر. گفتم آره خیلی. با اینکه اذیت شدم و خیلی طول کشید بفهمم چرا اما خوبیش این بود که بزرگ شدم. با همون خنده‌ای که همچنان روی لبش بود گفت تو از اولش هم بزرگ بودی. نگاه کرد به موهام و گفت چقدر جالب هستن. بالاش صافه پایینش فرفری. وقتی برگشتم خوابگاه رفتم جلوی آینه. جالب بود برام. چی می‌شه که یه دختر مدت‌ها هر چیزی رو می‌بینه جز خودش؟!


+ برگشتم به زندگیِ عادیم. کتاب و کتاب و قدم زدن‌های طولانی و فکر کردن و تصمیم‌های مهم واسه آینده. فقط ابداً آدم‌هایی که آگاهانه عصبیم کردن و باعث شدن حالِ جسمیم بد بشه رو نمی‌بخشم.


+ شعرِ موسی و شبان رو خوندید؟! اگه نه حتماً حتماً بخونید. یه قسمتش می‌گه: (اندکی تامل)

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا؟!

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی


+ آهنگی که واسه دوستم گذاشتم. لطفاً اگه قصد ندارید تا آخر گوش کنید اصلاً گوش نکنید. این رو هم بگم که ممکنه به مذاقِ خیلی‌ها خوش نیاد.


حس خیلی خوبی باید باشه! خوشبحالتون
آره خیلی :)
خوبه که یه دوست خوب داری 
خدا را شکر که خوبی :)
قربانت :)
نیازمندیها؛
یه دوست حال خوب کن
به نظرتون بزارم دیوار جواب میده:))
به نظرم از خدا بخواید :))
با آرزوی بهترین ها در روزهای پیش رو در کنار رفیق و همدل تازه از راه رسیده، تا باد چنین حال خوب بادا...
موسیقی رپ هم به نظرم قشنگ بود، یعنی تکست (متن) خوب نوشته شده ...
فقط جسارتاً خواننده کیه؟
خیلی ممنونم :)

عارف
قلب نو مبارک!

عاشق ان است یا دیده به گل وا نکند
یا به غیر از گل روی تو تماشا نکند

شیخ امد برامون از طرف دانشگاه صدای خوبی داشت زد زیر اواز تو جمع اینو خوند ، دیدم حرف از شعر شد 


اهنگ با هندزفری هم گوش دادم بازم حسی نداشت برام
البته این روزها من فقط مداحی و روضه گوش میدم!

شاد باشید
و همچنان می‌شکنندش :)

که اینطور

گفتم که به مذاقِ خیلی‌ها خوش نمیاد.

همچنین
شب تاریک و ره باریک و من مست
قدح از دست ما افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

نتیجه اسلامیش اینه که خدا هوای قلب های خوب داره(اینم همون شیخ گفت)


نه من دوست داشتمش ولی گفتم حتما گریه ای چیزی میاد!

با یاس قبلا حس میگرفتم و منقلب میشدم ولی رپ ترک کردم
چه شیخِ خوب و اهلِ دلی :)

واسه شما نه شاید جنسِ خانم‌ها بیشتر بفهمند دقیقاً داره چی می‌گه.

بله گفته بودید.
راستی اون شیخ در راستای ازدواج امده بود از طرف نهاد دانشگاه
در راستای همون فرم های ازدواج که نوشته بودین
عه :))
جالبه که این فرم‌ها فقط در قالبِ یک دانشگاه نیست بلکه کلِ دانشگاه‌های کشور در ارتباط هستن. اینطوری گفتن به ما. یعنی یه اهوازی مثلاً با یه اردبیلی :| جالبه در کل.
سلام عزیزم 
خوشحالم همچین کسی رو حالا کنارت داری.
سلام رفیقم
با همه‌ی این‌ها من تنهایی و سکوتِ دنیای خودم رو ترجیح می‌دم :)
نعمت داشتن یه همراه و یه دوست فوق‌العاده بهترین نعمتیه که خدا به آدم هدیه میده.برای همینه تنهایی، تنها برای خود خدا برازنده‌ست.
درسته اما همون خدای بی‌نظیر و معرکه تنها واسه آدم می‌مونه. بقیه رهگذری بیش نیستن.
سلام .
مطالب جالبی دارید

لینکتون رو به این ادرس بفرستید
http://dastan.blogfa.com

خیلی زود تایید میکنم

شما هم این لینک رو تایید کنید لطفا.
داستان کوتاه
Http://dastan.blogfa.com
سلام و درود
ارع یع باند هستن تو تمام دانشگاه ها 
داشت میگشت بین ما یه مورد خوب واسه خانومی تو چابهار!
گفتیم حاجی مدرکش چیه؟
گفت داروساز هست و خانوادش دکتر هستن ولی بسیار ساده زیست طوری که گفتن فقط اخلاق پسره مهمه و مدرک و... تو جایگاه دوم و دختر مذهبی هم هست

گفتیم نمیشه بدرد ما نمیخوره!
شیخه چشماش گرد شد0_0 گفت چرا؟
گفتیم شرط ما واسه ازدواج اینه که دختره مدرک و حقوقش از ما پایین تر باشه!
شیخه یه نگاه حق به جانبی کرد گفت شما خیلی نامردین:/

(البته ما داشتیم سر به سرش میذاشتیم ؛ از اون شیخ های باحال بود)
:))))

قبول کردین یعنی؟! :| :))
چه شباهتی  و چقدر خوووب ..
دوستیتون پایدار  : )
ممنونم :)
همیشه یکی هست که خیییلی شبیه تو باشه
اما سر راهت قرار بگیره...؟کار خداست(:
آره :) ولی اصل هم همون خداست.
دو جلسه باهاش داشتیم پروازی بود از تهران
جلسه دوم آمد گفت ایرانشهر بودم یه پسر دیدم خیلی شرایطش خوب سپردم به نهاد اونجا امارش در بیارن
خلاصه از دست رفت
:|
مبارکه :))
ما یه فامیل داریم کلا من اینو دوبار دیدمش ولی به حد مرگ شبیه منه انقدر که شدیم محرم اسرار هم😑 میفهمم حس و حالت رو
حرف‌های تهِ تهِ دلت رو به هیچ کس جز خدا نگو بهار بانو. هر محرمی ممکنه یه روزی نامحرم بشه.
:)
چقدر خوبه که با این نشونه های ساده حال دلتون خوب میشه
امیدوارم همیشه شاد باشین:)
خدامون بزرگه :) بزرگ و بی‌تکبر.
همچنین عزیزم :)
شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۱:۵۶ محمدرضا مهدیزاده
:)
یادمه یه آقای شاعر که اتفاقاً بلاگر هم بودند گفتند چقدر بده واسه یه پست یدونه لبخند بفرستی. در جوابِ کامنت هم! :| :))
شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۱:۵۷ محمدرضا مهدیزاده
حال دل تون همیشه خوب انشاءاللّٰه :) 
همچنین :)
مرسی عالی بود
:)
پیشنهاد میکنم ماه گرد بگیر برای این کشف خوبت :)
اون من رو کشف کرده :| :)
شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۲:۰۷ محمدرضا مهدیزاده
من کامنت دیگه هم می خواستم بذارم خب :| :)) 
ولی اون بلاگر حرف درستی میزده ، احسنت به فهم و کمالاتش -_- :) پیر بشه انشاءاللّٰه :)
بله بله :| :))
بچه که بودم وقتی بهم می‌گفتن پیر بشی الهی ناراحت می‌شدم. می‌گفتم چرا دعا می‌کنید پیر بشم آخه -_- :))
سلام.
اهنگ منو به فکر واداشت...عجیب بود و درست و تلخ.
خوشا بحال هردوتون که همدیگر رو  پیدا کردین💜
سلام عزیزم :)
دقیقاً درست و تلخ...
(:
به هر حال
بگیرید :)
لوسه این کارا :| :))
خوشحالم که الان حالتون خوبه و برگشتید به زندگی ای که ازش لذت میبرید :)
(:
بهونه است برای بهتر شدن شناختتون
و باهم تر بودن
و خوشگذرونی :)

لوس نیست
خیلی کارا می‌شه کرد برای بیشتر با هم بودن :)

به تعدادِ آدم‌هایی که خلق شدن نگاهِ متفاوت داریم.
چقدر خوبه اینجوری، دو دستی بچسبش :)

فکر کنم‌ اهنگه رو قبلا شنیده بودم، اخرش، اخرش مجموعی از احساسات خوب و دردناکه...
از اونجایی که به هر چیزی وابسته بشی از دستش می‌دی ترجیح می‌دم خیلی آروم و معقول داشته باشمش :)

چند هزار سال سختی...
سلام


خیلی هم عالی.
سلام و درود

:)
میگه : 
از اولش شک داشتم به دیونه بودنت اما حالا مطمئن شدم کلا یه ژن هست خخخ
تا کی قرار اینورا پیدام نشه ؟ خودت گفتی !
کی حالت رو خراب کرده تا برم بزنمش ، چند بار بگم من مرد خونه ام ، بشین تو خونه 😓😕😡😬😠

#سلام خوبی ؟ :)
بگو:
خسته نباشی :|
فعلاً نیا می‌خوام دو تا کتابِ مهم بخونم :))
من که نمی‌تونم بشینم تو خونه کار و زندگی دارم :| تو وقتایی که باید باشی نیستی :/

+ سلام عزیزم ^_^
الحمدلله. تو خوبی؟!
میگه :
سلامت باشی  نه نه جون :|
جانم ؟ همین الان میام تا نتونی کتاب بخونی :)) غذا رو بذار رو گاز !
نه وقت هایی که هستم دعوام نمیکنی :/

+خدا رو شکر ، خوبم :)
بگو:
بچه پررو :/
:| تا حالا کجا بودی؟! هر جا بودی همونجا ناهار بخور :/
تو که هیچ وقت نیستی :|

+ همیشه خوب باشی ان‌شاءالله ^_^
خدا برای هم حفظ تون کنه :)

موهای منم مثل مال شما فقط آخرش فره :)

این شعر رو اولین بار نمی دونم کجا خوندم اما دومین بار رو به خوبی به یاد دارم... مامور مهربون توی دیدگاه نوشته بود.
ممنون :)

نوه‌ی خودمی دیگه ^_^

خیلی حرف داره برای گفتن...
آخ از این دوست‌ها، وای از این دوستها، چقدر خوبه داشتنشون
خدا برات ببخشه حوا جان
امیدوارم اونقدر حالتون خوب باشه با هم که فراقی اتفاق نیوفته بین تون :)
موسیقی سلیقه‌ام نبود بنابراین چند ثانیه بعد کاتش کردم، گفتم بگم که ادب رو رعایت کرده باشم:)

خیلی ممنونم خانم معلمِ مهربون :) روزتون هم پساپس مبارک ^_^

قربانِ شما :)

:)
خوشحالم برات حوا جان:)
عزیزم :)
رفیقِ جدید مبارک :)
تشکر :)
رفاقت‌تون پایدار :)

آهنگ دانلود شد :)
ممنون عزیزم :)

(:
درک شدن حس غریبیه واسم :D
+تکسشُ دوسداشتم. 
می‌فهمم چی می‌گید :)
+ اونم شما رو دوست داره :)
خوبه که میاین اینا رو مینویسین که تذکری باشه برای ما که فکر میکنیم دیگه این کیفیت دوستیها دوره شون گذشته
می‌دونید نکته‌اش اینجاست که هیچ چیز ابدی نیست. هر چیزی یه روزی تموم می‌شه واسه همین نباید دل بست.

سلام 
من برای بار دوم دلم خواست کامنت بنویسم^_^

زندگی گاهی این قدر فشارش زیاد میشه که خاص ترین اتفاقات برای آدم میشه یه بخش گذرایی از زندگی!!

من هیچ وقت این شکلی که الان هستم نبودم، ولی عوض شدم

با عوض شدن من خیلی ها در حال عوض شدنن! زمان پیرم کرده! ولی در تلاشم دل خودم رو جوون نگه دارم برای همسری که قراره همدمش باشم و فرزندانی که قراره مادرشون باشم

و الا میگفتم چه دلیلی داره شادی رو فریاد بزنی اگر بهونه ای وجود نداشته باشه

خداوند یه جا فقط این زیبایی رو مضاعفش کرده تا سر حد همونم بهمون جواز داده و اونم تو حصار خانواده ست؛این یعنی حتی تو این نهاد پاک ، باز یه حدی و حدودی هست چه برسه تو روابط دوستانه!

نکته ای که خودتون اگر نمیگفتین من از اول تا به آخرش دنبالش بودم تو متن تون!!

حریم همه جا باید رعایت بشه

که اگر نشه

بهترین روابط میشن خانمان سوز ترین روابط

چون هم از اینکه اعتماد کردیم میسوزیم

هم ازینکه محرم کردیم

هم ازینکه اسرارمون فاش شده

و چه زیبا فرمودند امام صادق: رازها جزئی از توست پس نباید در رگی جز رگ تو در جریان باشه{نقل به مضمون}



سلام و درود
خیلی هم عالی :)

راستش وقتی شروع کردم به خوندنِ کامنتتون اصلاً درک نمی‌کردم قراره چی بگید تا اینکه آخرش متوجه شدم. هر کسی توی زندگیمون جایگاهِ خاصِ خودش رو داره. خانواده جدا دوست هم جدا. نکته‌ی مهم درکِ درست از جایگاهِ هر کدوم از این آدم‌هاست. اگه به این درک برسیم اونوقت می‌رسیم به حرفِ شما یعنی همون حریم‌ها. مطمئن باشید اسرارِ زندگیم رو کسی جز خدا نمی‌دونه. واقعیت اینه که من زود با آدم‌ها صمیمی نمی‌شم. روابطم با نود درصدِ آدم‌ها کاملاً رسمی هست برای همین این اتفاق برام اینقدر مهم بود. نکاتی که مطرح کردید کاملاً صحیح هستند و من هم در جوابِ کامنت‌ها گفته بودم فکر کنم :)
میشه بپرم چند سالتونه؟ :|

بابا یکم دیر نیست واسه دوست پیدا کردن :|

بعدشم گفتن اول خودبینی و خودشناسی بعدش خدا شناسی

یا علی :|
حوا هستم ۲.۵ ساله :|

انصافاً چه ربطی داشت؟! :))

صحیح

علی یارتون
سلام 
خدا خیلی متکبره خیلی (تو کامنتا خوندم نوشتید متکبر نیست)

من دوستِ خوب داشتم ولی چن سال باهم قهر کردیم کلا حرف نزدیم 
بعد هم که آشتی کردیم مثل سابق نشد هی رابطمون درست می‌شد خراب می‌شد اونم واس چن سال 
الان دیگ کلا کات کردیم ولی همش فک می‌کنم دم رمضونی بازم یه زنگ بزنه بهم :¥
رفاقتتون پایدار 

 درمورد آهنگ باید بگم که همه تا حدودی با این حقایق آشنا هستن، منظورم موقعیت زن ها تو روابطشون و جامعه هست اما مشکل اینجاست همه‌ی حقیقت رو درک نمی‌کنن نه درمانی واس دردی میتونن پیدا کنن و نه اصلا تو جایگاه ادعای احقاق حقوق فلان قشر جامعه هستن
کلا اشتباهه آهنگ از چن لحاظ 
نه مرد رو درک کرده نه زن رو نه آینده درستی رو ترسیم کرده 
درضمن این که زن قبله‌ی مرده صحیحه ینی حرف درستیه ولی ...

خدا بزرگه. خودش پروردگار(رب) زن و مرده 
روزای قشنگی هم در راهه اگه خدا بخواد 

همه کامنتم بیشتر از یه لبخند نیست :/ شرمنده :)
سلام و درود
تکبر دو معنا داره. یکیش در موردِ خدا به کار می‌ره و به معنای دارا بودنِ بزرگی و صفاتِ پسندیده‌ی فراوان هست. یکی دیگه هم در موردِ غیرِ خدا به کار می‌ره و خب حالتی هست که انسان خودش رو بالاتر و برتر از دیگران ببینه و صفاتی که نداره رو به خودش نسبت بده. منظورم این بود که خداوند با اون عظمت و بزرگی و دانای کل بودنش به بنده‌هاش فخر نمی‌فروشه اما بعضی از بنده‌هاش صفاتِ خوبِ نداشته‌شون رو مدام به رخ می‌کشند و این جدای از اون دسته از آدم‌های بزرگی هست که واقعاً فهیم هستند و روز به روز به قولِ خودشون بر حیرتشون افزوده می‌شه. فکر می‌کنم بهتر بود بجای استفاده از واژه‌ی بی‌تکبر توضیح می‌دادم منظورم رو. لذا حق با شماست :)


عجب :| خودتون زنگ بزنید خب :))
ممنونم

من فکر می‌کنم ترسیمی از آینده نکرده که بخواد درست باشه یا غلط. تاریخ رو به تصویر کشیده بیشتر. البته که بی‌نقص هم نیست.

ان‌شاءالله

:| دشمنتون :)
میگه :
ای نامرد دیروز چی بود رفتیم شهر بازی ، بستنی ریختم رو لباست :دی 
تویی که خودت رو حلش کردی تو اتاق و بیمارستان بعدم میگی ای حالم خوب نیست !
باید دستت رو ببند بگم تو خونه بشین :-)😓😉😃
بگو:
منظورت از دیروز سه ماهِ پیشه؟! :/
عجب :|
من و تو اصلاً تفاهم نداریم :| طلاق تنها راهه :)))
میگه :
نه اون که یکی دیگه بود ذهنت چرا یاری نمیکنه آخه چرا  خخخخ
هنوز لکه بستنی هست 😎
اون که گفتی رفتیم تونل وحشت  من داد میزدم و تو نترسیده بودی 😬
حالا بذار بیام :)
طلاق چیه خیلی هم تفاهم داریم 😍

#زندگی چه طور میگذره ؟
حالت دلت خوبه ؟:)
نمرات درسیت رو بیارم بیبنم😅
بگو:
ذهنِ خودت یاری نمی‌کنه :/

یدونه مانتو عینِ همون باید واسم بخری :))
آها :|
حوصله ندارم حوالیِ من پیدات نشه :/
من تشخیص می‌دم داریم یا نداریم که خب می‌گم نداریم :|

+ مهم اینه که می‌گذره :)
نوسان داره :)
آخ آخ امتحانِ انگل داشتیم :| هنوز نمرات اعلام نشده :))
چه خوب :) خوشحالم که اینطوری شد، ان شاء الله دوستیتون پایدار بمونه و به خیر و صلاح هم باشید.
دلم میخواست اینطور دوستی پیدا کنید، آخه هم شهر خودتون فکر میکردم احساس تنهایی میکردید و هم مشهد که خانواده هم نیست، خوب نبود تنها آرامشتون حرم باشه، گاهی آدم باید کسی رو داشته باشه بتونه باهاش حرف بزنه، اونم جوابی بده، راحت باشن... بقول مثال خدایی ای که داره... صدیق حمیم... دوست گرم و صمیمی...
پس دوستی دارید و لازم نیست دنبال اون بحث باشید.

خداروشکر :)... خدا هردوتونو حفظ کنه.
(:
عمیق نیست. فقط متوجه شدم یکی هست که خیلی دنیای نزدیکی به دنیای من داره.

اون مبحث کلاً بحثش جدا بود. من همچنان هم دوست ندارم دوستِ طلبه داشته باشم :| امیدوارم برسه روزی که ذهنیتم درست بشه.

سپاس :)
آره خب، اول راهید، اما تا الان که خوب بوده ظاهرا :)
اونم مبحثش دوست داشتن بود، گفتم مهم اینه دوست خوبی باشه، حالا با هر درس و اهل هرجایی... یعنی بیانم اونطور بود وگرنه گفتم لازم‌نیست حتما طلبه باشه...
خود به خود که نمیشه، دست خودتونه :) بعدم منم طلبه ام :))، خواننده چندین ساله وبلاگتون...

حرم رفتید دعا یادتون نره لطفا...
آره اما بعید می‌دونم اجازه بدم خیلی صمیمی بشیم :)
آها

نه اتفاقاً دستِ من نیست. بله بله در جریانم :)
دقیقاً چند سال؟! O_o

اگه آقا بطلبه دو ساعتِ دیگه با یکی از دوستانِ بلاگر قراره بریم حرم :) چشم‌. شما هم ما رو دعا کنید.
یادم‌نیست...سه سال که قطعیه بیشترش اما یادم نیست...

ان شاء الله...
اینجا خیلی وقت نیست سه ساله شده :)

(:
سلام و سپاس

ببخشید که صحبت هام با پیچیدگی همراه بود! گاهی خودم هم نمیدونم حرفام چه ربطی به هم داره! ولی ناخواسته خودش ربط پیدا می کنه^_^

"هر کسی جایگاه خودش"شعار ما هم هست زندگی زمانی روی خوشش رو به ما نشون میده که چند بُعدی زندگی کنیم! و در تعادل باشیم!

امام کاظم روایتی دارند که الگوی بنده ست و گفتنش خالی از لطف نیست:
بکوشید که اوقات شبانه روزى شما چهار قسمت باشد:1 ـ قسمتى براى مناجات با خدا، 2 ـ قسمتى براى تهیّه معاش، 3 ـ قسمتى براى معاشرت با برادان و افراد مورد اعتماد که عیبهاى شما را به شما می فهمانند و در دل به شما اخلاص مىورزند، 4 ـ و قسمتى را هم در آن خلوت می کنید براى درک لذّت هاى حلال [و تفریحات سالم] و به وسیله انجام این قسمت است که بر انجامِ وظایف آن سه قسمت دیگر توانا می شوید.

در اینکه حافط حریم خود و دیگری هستید شکی نیست الحمدلله و به وضوح بارها بیان فرمودید! فقط خواستم دنباله رو کلامتون باشم عزیزم!

کاش مسیرتون به یک طلبه ی همه چیز تمام در ذات انسانی بیوفته و نظرتون برگرده! بعد مسیرتون هم عوض بشه دیگه ملالی نیست:)
آخه بی دلیل دوست نداشته باشیم یه انسان رو "که با بقیه انسان ها هم هیچ فرقی نداره " دیدار کنیم اون هم در حد معمول! برای خودمون آسیب زاست یعنی دنیا گاهی ما رو تو تله های زندگی مون گرفتار می کنه! دعا کردم چون دوست داشتم حلّال تله های زندگی تون باشید چه بخواد پیش بیاد چه نه!
اون یه انسان و هیچ فرقی نداره!
پزشکی که حاذق نیست و مدعی ست، فرقی با یک طلبه ی کم تجربه و پرادعا نداره هر دو از یک طرف بوم می افتن! چون هر کسی تو حوزه ی خودش بازخواست می شه!
البته مثلا خواستم ذهنتون رو بخونم  که چرا دوست ندارید دوست طلبه داشته باشید
اگر غیر از این هم باشه باز دعا می کنم نسبت به این موضوع بی تفاوت بشید!
واقعا برخی خط قرمز ها در زندگی ارزش رنگ خاکستری رو هم ندارن! چه برسه به پررنگی رنگ قرمز باشن!!
مهیای مهمانی خدا هستید
لباس تقواتون متبرک به حریم پاک رضوی میشه امروز
الهی که خوش بدرخشید در این مهمانی باشکوه^_^




سلام :)

عزیزم ^_^

آره خب نه افراط جواب می‌ده تو زندگی نه تفریط.

یادمه این حدیث رو داشتیم توی کتابِ دین و زندگیِ اول دبیرستان :)

این جمله شما کمی خشونت داشت :)))

مطمئن باشید من برای همه‌ی حس‌هام و کارها و تصمیم‌هام دلیل دارم. با چندتا طلبه برخورد داشتم. یکیشون خیلی اذیتم کرد. خیلی که می‌گم برای شمایی که صرفاً داری جملاتِ من رو می‌خونی فقط یه کلمه‌ست اما برای من ماه‌ها عذاب و زجر و حالِ روحی و جسمیِ خیلی بد و عذاب‌آور هست. این بحث رو هم ادامه ندید لطفاً. ممنون :)

ان‌شاءالله کلی اتفاق‌های خوب بیفته برای همه توی این ماهِ عجیب :) و من خیلی هیجان دارم ^_^ سالِ گذشته همچین روزایی فکرش رو هم نمی‌کردم امسال این ماه رو توی مشهد بگذرونم :)
فقط با کسی که به دین و اعتقادم توهین کنه خشونت نشون میدم که حساب کار دستش بیاد!!
خشن نخونید لطفا
ما با هم دوستیم الحمدلله^_^

فقط لازم دونستن بابت یادآوری عذرخواهی کنم و تمام!

در دلم قند آب شد
یعنی بجای شما رفتم تو سال گذشته و شیراز و امسال و مشهد؛
باورم نشد و دیدم که این رویای شما بود! که الحمدلله واقعیته! نباید هم من باورم بشه :)
دعا کنید امام زمان مهر و امضا کنن مهاجرتم رو! که با خیال جمع کوله بارم رو ببندم! و دیگه هم برنگردم و تا هستم لباس نوکری شون به تنم باشه!
اگر سخت بود بفرمایید چیزی از دیگری نمیخواهد تو او را انتخاب کن مولا!

موید باشید.


بله ^_^

نه عذرخواهی لازم نیست که :)

الهی ^_^
ان‌شاءالله. دعاتون کردم.

قربانِ شما :)
سلام
خسته نباشید

امروز قصد دارم زندگی شما را متحول کنم.
بهترین و آسان ترین و راحت ترین  راه کسب درآمد از اینترنت را به شما معرفی میکنم.

با استفاده از این راه میتوان لینکهای وبسایتهای دیگر را تبدیل به لینک درآمدزا کرد،شما میتوانید لینک مقالات ، اخبار و یا وبسایتهای مختلف را با دوستان خود به اشتراک گذاشته و از هر بازدید آن کسب درآمد کنید.

برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجه کرده و صفحه را مشاهده کنید:
http://opizo.com/oSZfxf

با احترام
سلام و درود
يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸ , ۱۶:۰۵ نـــامـــیـــرا ‌‌‌‌‌‌‌
ای جانم تو فقط دیوانه تر شو 😊😂
:)))
خب دیگه همون.
حافظه من بیشتر یاری نمیکرد، شاید تاریخچه بیشتری هم نبود.
انصافاً چطوری تحمل کردید من رو؟! :)))
حوا 2.5 ساله

ما تو دوران کودکی از این ادا ها در می آوردیم

ربطش این بود :| 3>
موفق باشید :|

:))
میگه:
خودت بخر به من چه حواست نیست :)
تو برو با عروسکات بازی کن و کتاب بخون من تشخیص میدم به درد هم می خوریم یا نه و یک بار دیگه فقط یک بار دیگه اسم طلاق بیاری خودمو حلق آویز میکنم !!!
تازه پسر به این خوبی چه مشکلی دارممم:)
+
پس خوب بگذره :)
خوب میشی نترس :))
بگو:
چشمم روشن نفقه هم که نمی‌دی :/
خودت با عروسکات بازی کن! بچه پررو :|

هیچ وقت نیستی :(

+ قربانت :)
نه بابا نمی‌ترسم :) بیخیالِ بیخیال :|
#جالب
#لبخند
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
خیلی دوست داشتنی هستی حوا
** **** *** ***** ** ** **** *** ***** ******
** ******* ** ** ***** *** ***** *** **** ***** ***** ****** 
عزیزم :) لطف داری شما
ببخشید که ستاره‌دار کردم. نه.
میگه :
خودت میری سر کار پولداری :)
اگه من بچه پروام تو نی نی پرویی :دی
 همیشه اون کسی که دوست داره تو قلبشی 💜و کنارت هست :)))
شبت بخیر بانو حوا ، شاید باید برم تا تو این حوالی نباشم .
آرزوی خوشبختی همیشه برات دارم البته با خودم D:

+خوبه .
بگو:
نفقه ربطی به پولدار بودنِ من نداره :|
دیگه داری اعصابم رو خط‌خطی می‌کنیا :/
:)))
آره برو منم برم به کارهام برسم :|

+ (:
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها
گفت معشوق این اگر بهر منست
گاه وصل این عمر ضایع کردنست...
چقده سخته بدونی
اون که می‌خوایش نمی‌مونه
که دلش یه جای دیگه‌ست و همه وجودش مالِ اونه
چقدره برای اونکه
جون می‌دی غریبه باشی
بگی می‌خوام با تو باشم
بگه می خوام که نباشی

+ دقیقاً الان دارم این رو گوش می‌کنم :) چیزی به ذهنم نرسید در جوابتون بگم راستش.
راستی، آهنگ پست رو گوش دادم، جالب بود، قشنگ بود.
یه سری نکات هم هست، که خب جاش اینجا نیست. 
خصوصی بفرستید اگه فکر می‌کنید عمومی نمی‌شه :)
ظاهرا مسدودم، یه زمانی مسئله‌ای شد مسدود کردید ...  مهم نیست، اشکالی نداره.


عه شعر گذاشتن... منم شعر بذارم :))... 

بی‌تو ای دوست چه سازم غم تنهایی را       رنج درماندگی و محنت رسوایی را
خاک پای توأم و بندهٔ درگاه توام       بردم از یاد غرور و منی و مایی را
از که آموختی ای تازه گل گلشن جان       این همه شوخی و مستی و خودآرایی را
دل نیابد که کند هر نفسی یاد کسی       بکش از سینه برون این دل هرجایی را
رحم کن بر من درمانده که بیمار توام       کن فراموش دگر نخوت و خودآرایی را
نمی‌دونم راستش.

شعر خیلی دوست دارم :)

به‌به :)
شاعرش کیه؟!
آقای محیی‌الدین حق‌شناس... :) 
چه اسمِ سختی :| :)
«من عاشقم؛ می‌توانم رودخانه خشک را چنان با چند کلمه پرآب کنم که یک دریای رو به نابودی را تبدیل به اقیانوس کند. من عاشقم؛ عشق همانقدر که عالی ست، خطرناک است.»
سامسای عاشق
داستانی از هاروکی موراکامی
راست گفته.
«زنده کردن گذشته کار خطرناکی است. آن جا ناگهان خودت را تک و تنها خواهی یافت. هیچ‌کس و هیچ چیز آن جا نمانده‌است. کسانی که هنوز از گذشته مانده‌اند همان‌هایی نیستند که آنوقت‌ها بودند. آنها کسان دیگری شده‌اند.»
جوانی - عباس پژمان

آدم نباید به گذشته، یعنی غم های گذشته، خصوصآ افرادی که بودن نگاه کنه، واقعیت اون زمان با خاطرات الان یکی نیستن :)... 
موافقم :)
اما گفتنش راحته. در عمل واقعاً سخته...
اینو دوست دارم اما غمگین نخونین :)

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد،       فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها، نشیند به موجی       رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب،       که خود در میان غزل‌ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا       کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد       که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم       ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد       شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن       که می‌خواهد این قوی، زیبا بمیرد
مهدی حمیدی شیرازی

خیلی دوستش دارم اینو... خیلی... 

از اون شعرهای دلبر ^______^
گفتم: از این که در آن جهنم بودی متاسفم. البته اگر حقیقت را گفته باشی. می‌دانی، در مقابل تو حس وحشتناکی به من دست می‌دهد. آن‌قدر برایم قصه سرهم کرده‌ای که حالا سختم است حرفت را باور کنم.
بار دیگر بازویم را چسبید و در حالی که سعی می‌کرد مؤدب باشد گفت: مهم نیست حرفم را باور کنی یا نه. خوب می‌دانم که ماجرای توکیو را به دل گرفته‌ای و هرگز مرا از آن بابت نمی‌بخشی. باشد؛ نمی‌خواهم برایم دلسوزی کنی. پول هم نمی‌خواهم. چیزی که می‌خواهم این است که بتوانم به تو تلفن کنم و مثل الان با هم قهوه‌ای بخوریم. همین و بس.
- چرا راستش را به من نمی‌گویی؟ یک‌بار هم شده در زندگی‌ات راست بگو. بگو واقعاً چه شده.
- خب، در حقیقت برای اولین بار در زندگی به خودم اطمینان ندارم. نمی‌دانم چه کنم. خیلی تنها هستم. تا حالا، با وجود همهٔ دوران‌های سختی که گذراندم، هرگز این‌طور نبودم. باید بدانی که شدت ترس بیمارم کرده. ترس خودش یک بیماری است. فلجم کرده. مرا از بین می‌برد. این را نمی‌دانستم، ولی الان می‌دانم. این جا در پاریس چند نفر را می‌شناسم، اما به هیچ کدامشان اعتماد ندارم. به تو، چرا. راست می‌گویم، باور کن. می‌توانم گاهی به تو تلفن کنم؟ می‌شود بعضی وقت‌ها همدیگر را در یک کافه ببینیم، مثل امروز؟

دختری از پرو
ماریو بارگاس یوسا
درکش می‌کنم...
«و هوا پر بود از افکار و موضوعاتی برای گفتن. اما در این جور مواقع، همیشه فقط چیزهای کوچک گفته می‌شوند. چیزهای بزرگ، ناگفته و در خفا درون آدم باقی می‌مانند.»

خدای چیزهای کوچک
آرونداتی روی
آره واقعاً :)
میگه :
تو باید از من تمکین بکنی بشین تو خونه این به اون در 😅
بعدم میخوام همینجا باشم تا خط خطی تر بشی خخخ 
خانم حوای خط خطی :)
نمیخوام به کارات برسی :دی
بگو:
باید وجود ندارد! :/
:))))

بیا ظرفا رو بشور :| می‌خوام ژله درست کنم واسه افطار ^_^
«چیز وحشتناک، این است که درجه دو را درجه یک نشان دهی. این که زمانی که به عشق نیاز داری، تظاهر کنی که از آن بی‌نیازی؛ یا این که نشان دهی کارت را دوست داری در حالی که خوب می دانی که توانایی انجام کارهای بهتری را داری.»
«می دانی آدم‌ها واقعاً چه چیزی می‌خواهند؟ منظورم همهٔ آدم هاست. همه در این جهان دارند فکر می‌کنند که: ای کاش فقط یک آدم دیگر هم بود که می‌توانستم واقعاً با او صحبت کنم، کسی که واقعاً مرا درک می‌کرد و با من مهربان بود. این چیزی است که آدم‌ها واقعاً می‌خواهند، اگر راستش را بگویند.»

دوریس لسینگ، رمان دفترچه طلایی
اوهوم...
کسی باور نخواهد کرد،  اما من، به چشم خویش می‌بینم، که مردی -پیش چشم خلق- بی‌فریاد، می‌میرد!
 نه بیمار است، نه بر دار است،  نه در قلبش فروتابیده شمشیری،  نه تا پر، در میان سینه‌اش تیری، کسی را نیست بر این مرگ بی‌فریاد، تدبیری!
آوار درون

اگر شمشیر بر سر، دست در زنجیر، در تبعید، سر کردی، هنر کردی.
اگر با این همه نامردمی‌ها، باز دنبال هنر گردی، هنر کردی.
کمال‌الملک

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود.
 می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود. 
عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار
 روشنگر شب‌های بلند قفسم بود.
 آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
 غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.
 دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود.
شعلهٔ بیدار


تنها،  غمگین، نشسته با ماه.  در خلوت ساکت شبانگاه. 
اشکی به رخم دوید، ناگاه روی تو شکفت در سرشکم
 دیدم که هنوز عاشقم، آه!... 
لحظه و احساس


همه از فریدون مشیری، خیلی بیشتر هم دارم ازشون منتها جاش نبود :) 
این بشر معرکه‌ست :)
همچو فرهاد بُوَد کوه‌کنی پیشهٔ ما       کوهِ ما سینهٔ ما ناخنِ ما، تیشهٔ ما
شور شیرین ز بس آراست ره جلوه‌گری       همه فرهاد تراود ز رگ و ریشهٔ ما
بهر یک جرعهٔ می منت ساقی نکشیم       اشک ما بادهٔ ما، دیدهٔ ما شیشهٔ ما
عشق شیری‌ست قوی‌پنجه و می‌گوید فاش       هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشهٔ ما

عبدالجواد ادیب نیشابوری
:)
خدا رو صد هزار مرتبه شکر...
(:
می‌خواهم به یادِ من باشی؛ اگر تو به یادِ من باشی، عینِ خیالم نیست که همه فراموشم کنند!... 
احسنت
هریک از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است، فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن
آره زنده بودن نه زندگی کردن...
در زندگی هر کس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست، و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم، دلیل بقای ما همین است…
:)
تا وقتی شهامتش را داشته باشی که خطای خودت را بپذیری، می‌توان جبران کرد... 
خیلی موافقم.
برای هر کسی یه اسم تو زندگیش هست که تا ابد هرجایی اونو بشنوه ناخودآگاه برمی گرده به همون سمت یا از روی ذوق، یا از روی حسرت یا از روی نفرت
دقیقاً :(
بستن چشمانت چیزی را تغییر نخواهد داد. صرفاً به خاطر اینکه تو نمی‌خواهی ببینی چه اتفاقی می‌افتد، چیزی پنهان یا نابود نمی‌شود. در واقع، همه‌چیز بدتر می‌شود وقتی که چشمانت را بار دیگر باز کنی. این همان دنیایی‌ست که ما در آن زندگی می‌کنیم. چشمانت را به خوبی باز کن. تنها یک بزدل چشمانش را می‌بندد. بستن چشمانت و گرفتن گوش‌هایت زمان را مجبور به ایستادن نمی‌کند.
راست می‌گه. اینا رو کی گفته؟!
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما طوفان دنبالت می‌کند. تو بازمی‌گردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو؛ بنابراین تنها کاری که می‌توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش‌ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان…
عدم به عبارتی...
... و طوفان که فرونشست، یادت نمی‌آید چی به سرت آمد و چه طور زنده مانده‌ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی. معنی این طوفان همین است.
این طوفان آدم رو بزرگ می‌کنه.
اوشیما، بگذار حقیقت محض را به تو بگویم، من ظرفی را که در آن گیر افتاده‌ام دوست ندارم. هرگز نداشته‌ام. در حقیقت از آن بیزارم. صورتم، دست‌هایم، خونم، ژن هایم… از هر چه از والدینم به ارث برده‌ام بیزارم. از هر چیزی بیشتر دلم می‌خواهد از آن بگریزم، مثل فرار از خانه.


:) 
لعنت :)
من از زندگی خودم بی اندازه خسته شده‌ام. از خودم خسته شده‌ام. در مرحلهٔ خاصی باید دست از زندگی می‌کشیدم اما این کار را نکردم. می‌دانستم زندگی بی‌معنی است اما نمی‌توانستم از آن دست بردارم؛ بنابراین عاقبت کارم فقط انتظار کشیدن شد، به هدر دادن عمرم در جستجویی بیهوده. عاقبت به خودم صدمه زدم و این کار باعث شد به دیگرانی که در اطرافم بودند صدمه بزنم. به این دلیل است که اکنون دارم تنبیه می‌شوم چون اسیر نوعی نفرین هستم. روزگاری چیزی داشتم که خیلی کامل، خیلی بی نقص بود و بعد از ان تنها کاری که از من برمی‌آمد خوار شمردن خودم بود. این نفرینی است که هرگز نمی‌توانم از آن بگریزم؛ بنابراین از مرگ نمی‌ترسم.
:(
من آزادم. مثل ابرهایی که در آسمان جولان می‌دهند، خودم هستم و خودم، یکسره آزاد. تصمیم می‌گیرم تا غروب بشود در کتابخانه‌ای وقت بگذرانم. از زمان کودکی از قرائتخانهٔ کتابخانه‌ها خوشم می‌آمد؛ بنابراین، وقتی به مقصد تاکاماتسو راه افتادم اطلاعاتی دربارهٔ کتابخانه‌های داخل و دور و بر شهر گرفتم. تصورش را بکنید پسربچه‌ای که دلش نمی‌خواهد به خانه برود، چندان جایی برای رفتن ندارد. کافی‌شاپ‌ها و سینماها برایش دور از دسترس است. پس می‌ماند فقط کتابخانه‌ها - و چه‌قدر خوب جایی هستند این‌ها- نه ورودیه‌ای در کار است و نه کسی از کوره در می‌رود و به خودش دردسر می‌دهد که ببیند چرا پسر جوانی وارد چنین جایی می‌شود. فقط می‌نشینی و هر چه دلت خواست می‌خوانی. همیشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه می‌رفتم کتابخانهٔ عمومی محل. 
حسِ این رو خیلی خوب درک می‌کنم :)
کتابخانه مثل خانهٔ دومم بود. شاید از آنجایی که در آن زندگی می‌کردم خانه‌ای واقعی‌تر بود. من که هر روز به آنجا می‌رفتم، با همهٔ خانم‌های کتابداری که آنجا کار می‌کردند؛ آشنا شدم.
چشمم روشن :| :)))
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند... 
نه فاصله نه زمان...
او شروع می‌کند به گریه. او صورتش را در بالش فرو می‌برد و بی صدا گریه می‌کند. تو نمی دانی چه بکنی. می دانی باید چیزی بگویی اما اصلاً نمی دانی چه چیزی بگویی. پشت سر یک بالش مرطوب باقی می‌گذارد، خیس از اشک‌هایش. تو گرما را با دستت لمس می‌کنی و به آسمان بیرون نگاه می‌کنی که عاقبت دارد روشن می‌شود.
:(
من کاملاً تهی هستم. می‌دانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟ تهی بودن مثل خانه ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانه‌ای بدون قفل بدون اینکه کسی در آن زندگی کند. هر کسی می‌تواند وارد شود هروقت که بخواهد. این چیزیست که بیشتر از همه مرا می‌ترساند.
اگه درست باشه باید بگم من تهی بودم!
واقعیت این است. این اتفاق افتاده. تو به شدت زخم خورد ای و آن زخم‌ها برای همیشه با تو خواهد بود. برایت متاسفم. واقعاً متاسفم. اما اینطوری به ان فکر کن: برای بهبود زیاد دیر نیست. تو جوانی، سرسختی. می‌توانی تطابق پیدا کنی. می‌توانی زخم‌هایت را بپوشانی، سرت را بالا بگیری و ادامه بدهی. اما برای او این امکان نیست. او برای همیشه از دست رفته. فرقی نمی‌کند کسی این را خوب یا بد بنامد- نکته این نیست. این تویی که برتری به دست اورده‌ای. او در آن زمان نباید تو را رها می‌کرد و تو نباید رها می‌شدی. اما ماجراهای گذشته مثل بشقابی هستند که شکسته و ریز ریز شده. نمی‌توانی آن را دوباره به شکلی که بوده برگردانی. درست است؟ مسئلهٔ اصلی این است که باید او را ببخشی. فقط به این ترتیب می‌توانی خلاص شوی. راه دیگری وجود ندارد.
ولی من هر بار می‌رم حرم می‌گم اصلاً نمی‌بخشمش.
چرا دوست داشتن کسی یعنی اینکه باید او را به همان اندازه هم آزار بدهی؟ منظورم این است اگر قرار است اینطور باشد دوست داشتن دیگر چه فایده‌ای دارد؟ اصلاً چرا باید اینطوری باشد؟
:(((
منظورت از مجذوب شدن چیست؟ مثل اینکه وقتی در جنگل هستی به بخشی پیوسته از آن تبدیل می‌شوی. وقتی زیر بارانی تو بخشی از بارانی. وقتی در صبح هستی بخشی جدایی ناپذیر از صبحی. وقتی با منی بخشی از من می‌شوی.
آخی :)
تا وقتی به جایی که داری می‌روی نرسیده‌ای، هرگز به پشت سر نگاه نکن.
باشه :))
اینا همه از رمان کافکا در ساحل، نوشته هاروکی موراکامی بود، قبلا هم از یه رمان دیگش واستون گذاشته بودم :) امیدوارم جالب باشن واستون... لطفاً با دقت بخونید... 
اتفاقاً از اون کتاب‌هاست که دوست دارم داشته باشم اما کتاب به شدت گرون شده و منم یک عالمه کتاب دارم واسه خریدن. منتظرم یکی پیدا شه واسم بخره :)))
خیلی لطف کردید. دستتون درد نکنه :)
خیلی خوشحالم براتون
:)
زندگی پر از فراز و نشیب است، وقتی بزرگ میشوی که از زندگی لذت ببری.
تو، همین هستی، یک فرصت داری، یک فرصت ناب، با همهٔ کم و کاستی هایش، این فرصت توست... این هدیه‌ای ناب است... 
بگذار بگویم بانو، اگر به تو گلی هدیه دهند، تو به سرخی، به برگ های با طراوت و به محبتی که به همراه دارد توجه میکنی، یا به خارهایی که سرتاسر ساقه‌اش را در برگرفته؟!
تو، یک گل سرخی، یک گل سرخ با گلبرگ های سرخ، برگ های سبز، و خارهایی هم داری، شاید گل سرخ هم از خارهایش گله دارد، تو که نمی‌دانی، اما تو خوب میدانی که آنقدر زیبا هست که اگر بخواهی، هرگز یاد خار هایش نمی‌افتی...
چندبار دیدی که شازده کوچولو، از خار گلی که عاشقش بود گفته باشد؟! یا که گل خبری نداشت از خودش؟! نه اینطور نیست.
نه تو بی عیبی، و نه هیچ آدمی، اما، تو پر از خوبی هستی، نه؟! باور کن آنقدر زیبایی داری، که کسی اصلا و ابدا خارهایت را نمی‌بیند... 
چقدر این قسمتش رو دوست داشتم ^_^
«در یک صبح زیبای ماه آوریل در یکی از خیابان‌های فرعی محلهٔ معروف هارویوکویِ توکیو دختر صددرصد دلخواهم را دیدم. راستش را بخواهید آن قدرها هم زیبا نیست. آدم خیلی مهمی هم نیست. لباس پوشیدنش هم چیز خاصی ندارد. اما هنوز هم از پنجاه قدمی می‌توانم بفهمم او دختر صددرصد دلخواه من است.»
وای خدایا ^_____^
ترس بدترین چیز است، تصور درد بدتر از درد واقعی است.
آره...
«هروقت افسرگی به سراغم می‌آید، شروع به تمیز کردن خانه می‌کنم. حتی اگر دویا سه صبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم، اجاق را گردگیری می‌کنم، زمین را جارو می‌کشم، دستمال ظرف‌ها را در سفید کننده می‌اندازم، کشوهای میزم را منظم می‌کنم و هر لباسی راکه جلوی چشم باشد، اتو می‌کشم. آنقدر این کار رامی کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می‌نوشم و می‌خوابم. صبح که بیدار می‌شوم ووقتی جوراب‌هایم را می‌پوشم، حتی یادم نمی‌آید شب قبل به چه فکر می‌کردم. همه ما اینطور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهٔ مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»
من آهنگ گوش می‌کنم اگه شب باشه ولی اگه روز باشه حتماً می‌رم حرم :)
گفت: «این روزها کمی افسرده به نظر می‌رسی.»
گفتم: «واقعاً؟»
گفت: «حتماً نیمه شب‌ها زیادی فکر می‌کنی. من فکر کردن‌های نیمه شب را کنار گذاشته‌ام.»
گفتم: «چه طور توانستی این کار را بکنی؟»
او گفت: «هر وقت افسردگی به سراغم می‌آید، شروع به تمیز کردن خانه می‌کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم، اجاق را گردگیری می‌کنم، زمین را جارو می‌کشم، دستمال سفره‌ها را سفیدکننده می‌اندازم، کشوهای میزم را منظم می‌کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو می‌کشم. آن‌قدر این کار را می‌کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می‌نوشم و می‌خوابم. صبح بیدار می‌شوم و وقتی جوراب‌هایم را می‌پوشم، حتی یادم نمی‌آید شب قبل به چه فکر می‌کردم.»
بار دیگر به اتاق نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.
گفت: «آدم‌ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می‌کنند. همه ما همین‌طور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهٔ مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»
آها پس این بوده :)
او گفت: «دیگر نمی‌توانم این طور ادامه دهم.»
ـ «این طور؟»
گفت: «هر هفته یک‌بار برویم بیرون و بعد بیاییم با هم معاشقه کنیم. بعد یک هفته دیگر می‌گذرد. یک‌بار دیگر برویم بیرون و بعد با هم معاشقه کنیم… آیا قرار است همیشه این‌طور باشد؟»
فکر کنید معاشقه بشه جزئی از روزمرگی‌‌هامون -_-
«این جا تک و تنها ساعتِ دو صبح در تاریکی دراز می‌کشم و به سلولِ زیرزمینِ کتابخانه هه فکر می‌کنم. به این که تنها بودن چه حسی دارد، و به عمقِ ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهی شبِ ماهِ نو.»
:)
سوکورو البته هیچ نمی‌دانست که سارا به چی فکر می‌کند و هیچ هم نمی‌خواست چیزهایی را که در سر خودش می‌گذشت به سارا بروز بدهد. برخی فکرها هست که، در هر صورت، مجبوری پیش خود نگه داری؛ و فکرهای توی سر سوکورو ـ که حالا سوار قطار بود و داشت به خانه می‌رفت ـ از همین دست فکرها بود…
(:
گفتم: «تو این عکس که به نظر می آد خوش‌حال‌ترین دختر دنیا بودی.»
گفت: هلجیمه! خیلی چیزا رو نمی شه از عکس فهمید. عکس یه جور سایه س. واقعیت من هیچ ربطی به چیزی که می‌بینی نداره. عکس اینو نشون نمی ده. 
کاملاً موافقم...
«اگر فقط کتاب‌هایی را بخوانی که بقیه می‌خوانند، تنها می‌توانی به چیزهایی فکر کنی که همه فکر می‌کنند.»
چه جالب :)
حاضرم واستون بخرم :) اگه بذارید... 
من خیلی کتاب لازم دارم :| هر کدوم هم حدود ۵۰ هست قیمتش :| کدومش رو حاضرید بخرید؟! چندتا؟! :)))
چندتا هستن؟! دقیق :) 
انسان خردمند
من پس از تو ( خیلی واجبه! )
شرمنده نباش دختر ( اینم واجبه در مرحله دوم )
سه دختر حوا
سمفونی مردگان
هنوز هم من
جلد دوم دزیره
کویر
سیزده دلیل برای اینکه
و غیره :)
پس از توی جوجو مویز؟! یا مشابه اسمی هستن؟! چون "من" نداشت. 

خب چهارتا کتاب آمادست :) دو تا واجب اینجا، یکی هم کافکا در ساحل، یکی هم خودت را به فنا نده...

تمام مدتی که درگیر بگومگو و قضاوت‌های درونی هستی، و البته هیچ‌وقت هم متوقف نخواهند شد، صدایی آرام زیر گوشت زمزمه می‌کند: «خیلی تنبل و خرفتی و اصلا به درد هیچ کاری نمی‌خوری» تو حتی متوجه نیستی چقدر به این زمزمه اعتقاد داری یا چه اندازه تباهت می‌کند. تو فقط تمام روز کار می‌کنی تا بر استرس‌ها و فشارهای روحی‌ات چیره شوی، زندگی‌ات را نجات دهی و اگر نتوانی چرخ لعنتی زندگی را بچرخانی، تن به تسلیم می‌دهی و شاید هرگز به جایی که می‌خواستی در زندگی نرسی. شاید هیچ‌گاه به آن شادی، اندام ایده‌آل، شغل یا ارتباطی که آرزویش را داری نرسی. این کتاب به کسانی اختصاص دارد که آن خودگویی‌های بی‌حاصل را تجربه کرده‌اند. جریان بی‌پایان شک و بهانه، زندگی روزمره را به گند می‌کشد. این کتاب، سیلی دنیاست که بیدارت کند تا توانایی‌هایت را کشف کنی، خودت را به فنا ندهی و به بهترین خودت در زندگی تبدیل شوی.(پشت جلد کتاب خودت را به فنا نده) 
آره. مترجمش هم مریم مفتاحی ولاغیر :| آخه چندین ترجمه مختلف ازش دیدم تا حالا.

جدی؟! :| :))

چقدر خوبه :)
آره جدی :) یه روزی وقت بذارید، جایی باشید بدم واستون بیارن، کتابخونه ای یا جای مشخصی، هفته دیگه اگه تونستید. 
کی بیاره واسم؟!
اسنپ موتوری :) ...
:|
موضوعی پیش اومده که اعصابم خورده به شدت اصلاً تمرکز ندارم -_-
و ما در حسرت چنین دوستی ماندیم. 
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan