باران بند آمده. شال و کلاه میکنم، هندزفری را میگذارم درونِ گوشهایم، آهنگی که همین چند روزِ پیش دانلود کردهام را انتخاب میکنم و از خانه میزنم بیرون. میروم روی دیوارِ کوتاهی که کنارِ کوههای اطرافِ خانه کشیدهاند و شروع میکنم به دویدن. هوا معرکهست و حال و هوا معرکهتر. بیست دقیقهای آرام و بیوقفه میدوم تا میرسیم به هم. اینطور وقتها لازم نیست یکدیگر را خبر کنیم. همین که باران بند بیاید یعنی بیست و چند دقیقهی دیگر حوالیِ چهارراهی که یک راهش به بزرگترین پارکِ شهر ختم میشود میبینمت! قدمزنان خودمان را به پارک میرسانیم. سمتِ چپش سرسبز و پر چاله چوله است. به بزرگترین چاله که میرسیم میایستم. نگاهت میکنم و از آن خندههایی که پشتش شیطنت لم داده تحویلت میدهم و قبل از این که بخواهی بگویی دیوانه نشو دختر میپرم وسطِ چاله. دستِ راستت را میگیری جلوی صورتت و میخندی. میگویم: «معطل نکن جانا. بیا. خدا میداند چند طلوعِ دیگر باید بگذرد تا آسمان دوباره هوای گریه به سرش بزند.» تو هم میپری وسطِ چاله. خیسِ خیسِ میشویم. من میدوم و تو دنبالم میکنی. عقربهها فلج میشوند. دنیا قیام میکند و آسمان اشکِ شوق میریزد. میرسیم به دکهی نزدیکِ درِ ورودی و زیرِ آلاچیقِ نقلیِ کنارش مینشینیم. هم بستنی دارد هم چایِ هلدار. بستنی میخریم! آدم یا کاری را شروع نمیکند یا اگر شروع کرد تا تهش میرود. اینجا انتهای دیوانگیست. بادِ شدیدی میوزد و پنجره را محکم به هم میکوبد. از خواب میپرم و میآیم کنارِ پنجره. آسمان ابریست اما مثلِ تمامِ روزهای استخوانسوزِ دی یک قطره هم نمیبارد. تقویم بغض میکند و اشک میریزم. فردا هم که بگذرد بهمن تمام میشود. مگر اسفند به دادِ این چشمهای منتظر برسد...