این روزها

حالِ این روزهایم درست مانندِ آن روزهایی ست که امتحانِ ورودی به مدرسه‌ی تیزهوشان داشتم! می‌گویند سمپاد! سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان که البته بعد از گذراندنِ ۷ سال از عمرم در آن مدرسه می‌توانم با اطمینان بگویم این عنوان برایش زیادی بزرگ و سنگین است! آن روز برخلافِ بقیه هیچ استرسی نداشتم و با وجودِ این که آزمون نمره‌‌منفی داشت به همه‌ی سوالات جواب دادم. اغراق نیست اگر بگویم آزمون بیشتر برایم جنبه‌ی سرگرمی داشت! :| من پذیرفته شدم در حالی که کلمه‌ای برای آزمون نخوانده بودم و هیچ تستی نزده بودم! همه‌ی دانسته‌هایم همان مطالبی بود که برای مدرسه و امتحان خوانده بودم و لاغیر!

کنکور فرق دارد! جدی‌تر است! خیلی هم جدی‌تر است! نتیجه‌ی این همه سال درس خواندن و شب بیداری و چه و چه در چهار ساعت و ده دقیقه رقم می‌خورد و این خوب نیست! با این حال من مانندِ همان روزها هیچ استرسی ندارم و آرام‌ترین روزهایم را می‌گذرانم :)


+ هر چه خدا خواست همان می‌شود...

+ پدر گفتند از امروز کولرهای حوزه‌ی آزمونِ بنده را روشن نمودند :)

+ تصمیم دارم بعد از کنکور تا یک هفته فقط بخوابم قربه الی الله! :|

همینطوری ۴

× یکی از اصل‌هایی که به شدت بهش اعتقاد دارم:

وقتی بودن و نبودنت فرقی ندارد با نبودنت به بودنت احترام بگذار!


× به آشفته‌ترین حالتِ ممکن آرامم :)

بدونِ استرس روزها را سپری می‌کنم و هیچ‌چیز و هیچ‌کس برایم مهم نیست فی‌الواقع!


× بزرگترین حالِ خوبِ این روزهای من دیدنِ طلوعِ خورشید کنارِ پنجره‌ست :)


× امروز آزمون دارم و هم‌چنان بیدارم!


× مرزِ بینِ دوست‌داشتن و تنفر برایم از مو باریک‌تر است و این خوب نیست!


× دعا کنید این دخترکِ دیوانه را...

دلخورم!

یادم نمیاد به کسی توهین کرده باشم! یادم نمیاد با کسی بد رفتار کرده باشم! همیشه همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که به همه احترام بذارم! ولی بعضی از رفتارها رو درک نمی‌کنم! به هیچ وجه!

از بعضی‌هاتون به شدت دلخورم! خیلی زیاد!

مثلِ تو

+ چشم‌هات رو باز نکنی‌ یه وقت!

× نه باز نمی‌کنم.

+ خوبه. همینطوری آروم برو جلو.

× باشه.

+ دیگه چیزی نمونده. داری می‌رسی.

× :)

+ حسش می‌کنی؟!

× آره.

+ حالا می‌تونی چشم هات رو باز کنی.

× چقدر بزرگه!

+ هیس! فقط گوش کن.

×

+ چه حسی داری؟! :)

× آرامشِ محض. مثلِ اولین باری که تو رو دیدم!

+ :)

× همونطوری هست که تصور می‌کردم! آروم و آبی، باشکوه و دوست‌داشتنی، درست مثلِ تو...

مساحتِ زیستِ حوا :)

پاره‌ای از توضیحات:

۱. کاغذِ تمرین و دو عدد کتابچه‌ای که می‌بینید به نمایندگی از همه‌ی کتاب‌های تست بنده حضور دارند. ( بقیه‌شون در تصویر نمی‌گنجیدند! )

۲. این مساحتِ زیست تا چند هفته‌ی دیگر کمی تغییر خواهد کرد! ( بجای همان دو عدد کتابچه و کاغذِ تمرین یک عدد مدادرنگیِ ۴۸ رنگ، چند عدد کاغذِ سفید و یک عالمه کتابِ خوشمزه قرار خواهد گرفت )

۳. خودم، خودم را به چالش دعوت نمودم! :|

۴. می‌خواستم دو روزِ پیش این پست منتشر بشود که نشد و بالاخره امروز شد! 

۵. بی ربط نوشت: خودت باش رفیق! خودِ خودت از من خیلی عالی‌تره! باور کن :)

این چه وضعیه؟! :/

هم‌اکنون با پدیده‌ای مواجه هستیم که ادبیات را ۶۴ و عربی را ۵۰ زده است ://


این که فردای شبِ قدر آزمون میذارید بماند!

این که آزمون رو ۵ دقیقه دیرتر شروع کردید بماند!

این که صندلیِ من رو گرم‌ترین نقطه‌ی ممکن گذاشتید هم بماند!

آخه چرا سوالاتِ عمومیِ همه‌ی رشته‌ها رو توی یه دفترچه گنجوندید؟! :/

اونوقت یکی مثلِ من سوال‌های رشته‌ی انسانی رو جواب داده! :||

آخه ادبیات باید بشه ۶۴ ؟! ://

عربی ۵۰ ؟! نه واقعاً ۵۰؟! ://


حس می‌کردم سوال‌ها خیلی یطوریه ولی فکرش رو هم نمی‌کردم سوال‌های انسانی‌ها رو بزنم! :/

چرند و پرند :|

× خسته‌ام مثلِ لاک‌پشتی که باید اورست رو فتح کنه ولی حوصله نداره :|

× به حدی از تنفر نسبت به دونه دونه کتاب هام رسیدم که دلم می‌خواد همه رو پاره پاره کنم بسوزونم بریزم توی اسید :|

×  این که صندلیِ من روزِ کنکور کجا باشه خیلی مهمه! طبقِ تجربه‌هایی که طیِ چند آزمونِ قبل به دست آوردم اگه صندلیِ من رو از جای نسبتاً خنک به جایی که مجبور بشم خودم رو با یه چیزی باد بزنم منتقل کنن درصدهای من حداقل ۲۰ تا افت می‌کنه! مسئولین رسیدگی کنن لطفاً :|
 
× با عرضِ شرمندگی درباره‌ی دو پستِ قبل هیچ حرفِ اضافه‌ای جز خودِ پست‌ها ندارم برای همین نظرها بی‌جواب موند.

× بالاخره اشک‌ها ریخته شد و این یعنی بهبودیِ کامل! و چه بزرگ خدایی ست خدای شب‌های قدر...

× به عقیده‌ی من آرامش سه ضلعِ مثلثی ست که یک راس آن خدا باشد و دو راسِ دیگر شب و نورِ ماه. 

تولدِ دوباره

حالِ این روزهایم درست مانندِ چندین سالِ پیش است آن زمان که مرا بدونِ بی‌هوش کردن زیرِ تیغِ بی‌رحمِ جراحی بردند با این تفاوت که در آن لحظه‌های پر از رعب و وحشت عمو بود و همه‌ی تلاشش را می‌کرد تا نگاهم را به نگاهش و گوش‌هایم را به حرف‌هایش معطوف کند مبادا لطافت‌های ظریفِ دخترکِ ۸ ساله با دیدنِ صحنه‌های نه‌چندان خوشایند مچاله بشود. حینِ جراحی دردی حس نمی‌شود اما هر چه اثرِ بی‌حسی کم و کمتر می‌شود درد درونِ تک تکِ سلول‌ها ریشه می‌دواند. شده است حکایتِ این چند ماه که هر چه بیشر می‌گذشت احساسِ حسِ درد بیشتر لمس می‌شد. این دردها لازمه‌ی بهبودیِ کامل است! لازمه‌ی بازگشت به زندگیِ عادی و ادامه‌ی مسیرِ پر فراز و نشیبِ منتهی به آینده‌ی مهیج و درخشان که همه‌اش بستگی به نوعِ نگاه و تعریفِ افراد از خوشبختی دارد. امشب وقتی ساعت به نقطه‌ی صفر برسد، با زمان متولد خواهم شد. تولدی دیگر برای زندگیِ دوباره. بدونِ ناراحتی و بدونِ نگاهِ باطل به گذشته‌ای که گذشته! امشب اگر هنگامی که خدا را با هزار نامِ مقدسش صدا می‌زنید دل تان لرزید و مرواریدی از گونه های تان سرازیر شد، ما را هم گوشه‌ی عاشقانه‌هایتان بگنجانید که سخت محتاجِ دعاییم.

وقتی عقربه‌ها دیوانه می‌شوند

کمتر از بیست و چهار ساعتِ دیگر می‌شود یک سال. یک سالی که سخت گذشت اما گذشت! نمی‌دانم چرا عقربه‌ها دیوانه‌وار به خود می‌پیچند! انگار آن‌ها هم نگرانِ حالِ نامعلومِ فردای من‌اند. و نمی‌دانم چرا بشر با این همه ادعا هنوز نتوانسته برای نابودیِ لحظه‌های ویران‌کننده‌ی گذشته‌ی آدم‌هایی که به گناهِ بی‌گناهی محکوم به بغض‌اند کاری بکند. مهم نیست! من همه‌ی ۳۲ حرف را زنده خواهم کرد و هزار هزار کلمه بر زبانِ دخترکِ لالِ تنهای قصه‌‌ام‌ می‌پاشم اگر بتوانم این چند ساعت را هم دوام بیاورم...

چرا دنبال میکنید؟!

یکی از چیزایی که دوست دارم بدونم اینه که چرا اینجا رو دنبال میکنید؟!
۱. برای دنبال شدن
۲. چون دوست دارید
۳. همینطوری الکی :/
۴ همه ی موارد
۵. هیچکدام :|

+ دنبال کننده های خاموش خیلی دوست دارم بدونم کی هستید :))


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan