یک تکه پارچهی کوچک و جمع و جور که ساده است و به رنگِ سکوتِ آرامشبخشِ شبهای مهتابی، چه ها که نمیکند با دلِ دخترکی که آرزویش تنفسِ هوای بارانی ست. پوشیدنش در این گرما فقط یک جرعه عشق میخواهد. عشق میدهی و پس میگیری عشق. چادرم را دوست دارم حتی اگر بشود دلیلِ تنهایی. این که چه شد و چرا و چگونه و چطور و کی و از کجا و برای چه شروع شد را نمیدانم اما خوب به یاد دارم که در این عهدی که آدمها به سختی به دلم مینشینند، این مهربانِ دوستداشتنی، ساکنِ گوشهی دنجِ دلِ حوا شد و الگویی برای آراستگی، آرامش و مهربانی :)
هماکنون
حوا لبخندزنان در حالِ مشاهدهی طلوعِ آفتاب
و
شنیدنِ آوازِ پرندگان است
در حالیکه
عمیقاً
فکر میکند!
+ پیشنهادِ حواگونه: مدارِ صفر درجه رو حتماً ببینید :)
+ چند عدد وبِ خوب به بنده معرفی کنید. پیشاپیش سپاس! :)
احساساتی و کمی زودرنج است!
عزیزدردانهی حضرتِ پدر میباشد!
آغوشِ مادرش را امنترین جای دنیا میداند!
لباسهای یکی یکدانه برادرش را با حوصله اتو میکند!
تکتکِ عروسکهایش را دوست دارد و برای همهی آنها مادری میکند!
عاشقِ بوی خاکِ باران خورده، آبیِ آسمان، طعمِ چای هلدار و سیاهیِ چادرش است!
بهترین حسِ دنیا را زمانی تجربه میکند که موهایش، با دستانِ خواهرکش شانه و بافته بشود!
با عشق غذا میپزد حتی اگر سرعتش در آشپزی خیلی کم باشد و دستپختش به پای مادر نرسد!
.
.
.
خلاصه اینکه... دختر است! از نسلِ حواست!
مهربان و دوستداشتنی
آرام و صبور
و عاشق
:)
دنیا
با همهی بدیهاش
با همهی تلخیهاش
با همهی زشتیهاش
با همهی نابرابریهاش
.
.
.
زیاد هم جای بدی نیست
پدربزرگ مرا خیلی دوست دارد و از آنجایی که میانِ نوههای ریز و درشتش بنده نوهی اول هستم، حسی که به من دارد نسبت به سایرِ نوهها کمی متفاوت است! من هم او را خیلی دوست دارم و این دوست داشتنِ متقابل، انتظاراتی را برای ما به وجود آورده! مثلاً من انتظار دارم پدربزرگ همیشه مهربان باشد و به من محبت کند و پدربزرگ هم با توجه به شناختی که از نوهاش دارد، انتظار دارد همیشه بااحترام برخورد کنم و باحوصله به خاطراتی که از دورانِ کودکیاش تعریف میکند گوش کنم. یادم میآید شش ساله که بودم روزی کنارِ پدربزرگ نشستم و شروع کردم به صحبت کردن و شعر خواندن اما پدربزرگ مثلِ همیشه خوشبرخورد نبود! من هم ناراحت شدم و صحبتهایم را نیمهتمام رها کرده و رفتم! شاید اگر این بیتوجهی از شخصِ دیگری سر زده بود من آنقدر ناراحت نمیشدم اما من از پدربزرگ انتظارِ دیگری داشتم. این روزها زیاد درگیرم و فرصتِ کمی برای حضور در بیان دارم. گاهی هم امکانش وجود ندارد! به همین دلیل وقتی سر میزنم، با کامنتهای خصوصیِ نسبتاً زیادی روبهرو میشوم که هر کدام مضمونِ خودش را دارد. یک نفر حالم را پرسیده، دیگری از کنکور گفته، یکی خواسته نویسندهی اینجا بشود، یکی دیگر توهین کرده و چه و چه! این دفعه میانِ کامنتها یکی توجهِ مرا به خودش جلب کرد. کامنتی طولانی که نویسندهاش دادگاهی تشکیل داده خودش هم قاضی شده بود و هم شاکی و من هم متهم! تا جایی که میتوانست قضاوت کرده بود و عذر میخواهم اراجیف گفته بود! خب من پس از خواندنش فقط خندیدم چون از آن شخص انتظارِ بیشتری نداشتم! به همان اندازه که از بعضی دوستانِ نسبتاً مجازی انتظاری ندارم، از بعضی دیگر که میشناسمشان و برایم مهم هستند و برایشان احترام قائلم، درست مانندِ پدربزرگم انتظارِ زیادی دارم و اگر برخوردی ببینم خلافِ انتظارم از آنها، به شدت ناراحت میشوم. مثلِ چند شبِ پیش که از یکی از همین افراد برخوردی دیدم که مرا به گریه واداشت! گریه کردم چون واقعاً دلم شکست و ناراحت شدم. شنیدنِ بعضی از حرفها درد دارد! دردی که خوب شدنش زمان میبرد و تا وقتی بهبود یابد مانندِ خوره روح و روانِمان را ذره ذره میخورد! هر چقدر این روزهای سالِ گذشتهی بیان دوستداشتنی بود و شیرین و پر از حسِ خوب، این روزهای امسالِ بیان تلخ است و غمگین و ناراحتکننده! دوستهای سالِ گذشتهام اکثرشان یا حذف کردهاند و یا مدتهاست قلم به دست نگرفتهاند. دلم برای دوستانم و حالِ خوبمان تنگ شده. برای روزهایی که همه خوب بودیم و پر بود از دل نشکستن و مهربانی. روزهایی که میگفتیم و میخندیدیم و خاطره میگفتیم و خاطره میساختیم. چرا هر چقدر بیشتر میگذرد بیشتر از یکدیگر فاصله میگیریم؟! چرا هرچقدر بیشتر میگذرد چهرهی محبت بیشتر رنگ میبازد؟! کجاست آن روزهایی که نگرانِ حالِ خوبِ یکدیگر بودیم؟! نگرانِ نبودنها و دلواپسِ رفتنهای ناگهانی! بیایید کمی بهتر باشیم! بیایید قبل از قضاوتِ نحوهی راه رفتنِ دیگران، کمی با کفشهایش راه برویم. حالِ خوب آمدنی نیست! حالِ خوب را باید ساخت! بسازیم؟! :)
Life is the most difficult exam. Many people fail because they try to copy others.
Not realizing that everyone has a different question paper.
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست، صبـوری کدام و خواب کجا
.: جنابِ حافظ :.
+ چطور امشب بخوابم؟! :|
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )