آخرش؟!

همه‌ی لحظه‌هایی که خوابی، من بیدارم! تو رویا می‌بینی، من رویا می‌سازم! تو زندگی می‌کنی، من زنده‌ام! تو می‌بافی، من پریشان می‌کنم! تو می‌خندی، من خیره می‌شوم! تو انکار می‌کنی، من اصرار می‌کنم! تو خسته می‌شوی، من تلاش می‌کنم! تو... من...! آخرش تو می‌روی، من می‌مانم!

قتلِ عام

همه ی ۳۲ حرف را جمع کرده یکی یکی در برابرِ چشمانت سَر میبرند و تو لال میشوی! لال میشوی آن زمان که میپرسد: " دوباره انگیزه ام میشوی؟! " بی رحمانه است! این کشتارِ دسته جمعی عدالت نیست وقتی تو فقط به دو حرف احتیاج داشتی! " نون " و " ه "

تاب بازی دوست داری جانِ دلِ حوا؟! :)

دلم می خواهد دستِ کودک درونم را بگیرم و با هم برویم به همان پارکی که خیلی دوستش دارد. من او را روی تاب بنشانم. همه ی توانم را در نوکِ انگشتانم جمع کنم و هلش بدهم. آنقدر که با خنده جیغ بکشد و بگوید "آرام تر، میفتم ها". بگویم نترس عزیزکم، حواسم هست. و او با شنیدنِ این جمله خیالش راحت شود و چشمانش را ببندد و ذوق کند از این بالا و پایین رفتن ها. موهای بلند و به رنگِ شبش، طوفان به پا کند و ببرد همه ی غم های عالم را. بعد برویم به سمتِ آن سرسره ی آبی رنگِ بلندِ گوشه ی پارک. دستانش را بگیرم تا بدونِ ترس بالا برود. خودم هم بروم پایینِ آن بنشینم و او با چشمانِ بسته سُر بخورد در آغوشِ من. از بازی که خسته شد برویم به کافه بستنیِ تازه افتتاح شده ی همان مجتمعِ تجاری. او برود کنارِ بادکنک های سفید و نارنجی و ذوق کند و من هم برایش بستنیِ معجون بگیرم. بنشانمش روی صندلی و بگویم بفرمایید جانِ دلم، همان بستنی که دوست داری. چشمانِ درشتش را ببندد و با لذت بستنیش را بخورد. من هم موهایش را مرتب کنم. بستنیش که تمام شد بگویم دوست داری صدای پیانو بشنوی؟! بگوید "مگر میشود دوست نداشته باشم" و حرکت کنیم به سمتِ همان گالریِ پیانو که در چند قدمی مان هست. من از صاحبِ گالری، همان آقای مهربان و خنده رو، بخواهم کمی برای او بنوازد. آقای نوازنده برود پشتِ پیانوی سفید رنگ و چشم نوازش بنشیند و شروع کند به نواختنِ همان موسیقی که او دوست دارد. کودکِ درونم دوباره چشمانش را ببندد و با آن صدای دلنشین و روح نوازِ پیانو، خودش را وسطِ نرگس زار های حوالیِ خانه ی مادربزرگ تصور کند. دستش را به سمتِ یکی از آن ها دراز کند اما مثلِ همیشه دلِ نازکش مجوزِ چیدن صادر نکند. پس به بوییدن شان اکتفا کند و لبخندی بزند به وسعتِ آن دشتِ بی کران. نواختن که تمام شد، هر دو تشکر کنیم و از آن مجتمعِ تجاری بیرون برویم. من متوجهِ پلک های سنگین و قدم های خسته اش بشوم. بغلش کنم و سرش را روی شانه ام بگذارم و او به خوابی عمیق فرو برود. برگردیم خانه. او را روی تختش بگذارم و به چشمانِ بسته اش خیره شوم. با خودم بگویم حواسم بود ها. هر وقت ذوق می کردی چشمانت را می بستی. موقعِ تاب بازی، پایین آمدن از سرسره، خوردنِ بستنی و حتی هنگامِ شنیدنِ صدای دلنوازِ پیانو. لبخند بزنم و بروم سراغِ تست های نیمه تمامِ زیست. حدوداً یک ساعت بعد بیدار شود. شیطنت از نگاهش ببارد. آغوشم را باز کنم. با سرعت بیاید در آغوشم. درونِ رگ هایم جاری بشود و برود به تک تک سلول هایم. یکی بشویم. مثلِ قبل. و زندگی ادامه دارد...


۱ ۲ ۳

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan