من یه دختر شیعه هستم...
همیشه هم از اعتقاداتم دفاع کردم...
ولی
برام فرقی نداشت آقا ظهور کنن یا نه...
گریه برای امام حسین برام مفهومی نداشت... یعنی نمیدونستم برای چی باید برای امام اشک بریزم :|
و اصلا دوست نداشتم برم کربلا...
مشهد رو خیلی دوست داشتم ولی کربلا رو نه...
دلیل خاصی هم نداشت...
تا اینکه...
عاشورای سال قبل یهو نگاهم به تصاویر کربلا که از تلوزیون پخش میشد افتاد...
برای اولی بار دلم خواست اونجا باشم!
و ناخودآگاه اشک ریختم!
هر روز که تصاویر کسانی که پیاده برا اربعین میرفتن کربلا رو میدیدم دلم به سمت کربلا پر می کشید...
من نفهمیدم عاشورای سال قبل چه اتفاقی افتاد... ولی حال دلم تغییر کرد...
یه آدم دیگه شدم...
کربلا شد بزرگترین و تنها آرزوی من...
به عشقش نفس میکشم...
بعضی چیزا دلیه... نباید براش دنبال دلیل عقلانی گشت... هر چند وقایع کربلا سراسر منطقه...
کافیه یکم فکر کنیم... کی هستیم؟!... داریم چکار میکنیم؟!...
من حال و هوای این روز هامو خیلی دوست دارم...
و
تا کربلا رو نبینم نمی میرم!!!

مبهم نوشت: تا تو به داد من رسی... من به خدا رسیده ام...
همینطوری نوشت: خم میشم ولی نمیشکنم...
کمک نوشت: یارا تو هم هوای ما دارا...
درد نوشت: بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا... هعی...