وقتی با تیشه میزنی به ریشه ی وبلاگت!

وقتی کسی که نباید (!) آدرسِ وبت رو پیدا میکنه و هر شب میاد و چند تا از پست هات رو میخونه، مجبور میشی آدرسِ وبت رو تغییر بدی با این که میدونی با این کار وبت کاملاً سقوط میکنه!
البته بستگی داره منظور از سقوط چی باشه!
این که از نظرِ رتبه بندی و امتیاز و اینا وبت برگرده به نقطه ی صفر از نظرِ بیان یعنی سقوطِ کامل ولی از نظرِ من نه! همین که همه چی سرِ جای خودش مونده جای شکر داره!

خلاصه که آدرس عوض شده :)
باشد که این یکی را پیدا ننماید!

از کسانی که اینجا رو لینک کردن هم خیلی ممنونم ولی عملاً دیگه اون لینک ها کاربردی ندارن! :)

+ تصویر که بی ربط نیست! هست؟! :)

میخواهم گل فروش بشوم

از روزمرگی هایم که خسته بشوم

به اولین گل فروشی که برسم توقف میکنم

و

تا آنجا که بتوانم گل میخرم!

بعد تا اولین خیابانِ شلوغ، اولین پارک، اولین چهارراه قدم میزنم

قربان صدقه ی گل هایم میروم

عطرشان را به ریه میکشم

و بعد

آن ها را میفروشم!

کمی گران میفروشم اما

همه تواناییِ خریدن شان را دارند

آخر میدانید من گل ها را به قیمتِ یک لبخند میفروشم!

یک لبخند از تهِ دل

از همان هایی که هم خودشان را شاد کند

هم من را

و هم آن که از بالا نگاه مان میکند


من میخواهم گل فروش بشوم :)


+ از سیاست و حال و هوای کنونیِ کشور خوشمان نمی آید!

دست و دلم به زندگی نمی رود

خیلی بده از خواب بیدار بشی ببینی حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداری... 

شاید از عوارضِ طولانی شدنِ بازه ی زمانیِ درگیری با یه عالمه کتاب و کاغذ و خودکار باشه... 

هر چیزی بیش از حدش خسته کننده میشه ولی این ناراحتیِ لعنتی چی میگه این وسط؟! :/

این حجم از ناراحتی اونم بی دلیل واقعاً دیوونه کننده ست! مگه داریم؟! مگه میشه؟!

از تکرارِ مکررات و روز هایی که همه شون مثلِ هم هستن خسته شدم... همین :)


+ اَنتَ القَویُّ وَ اَنَا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ اِلَّا القَویُ

+ قسم به روزی که دلت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نیست...

+ اولین کاری که بعد از کنکور میکنم دیدنِ دوباره ی ابد و یک روز هست...

آشتی؟!

مثلِ همه ی لحظه هایی که مادر خانمی به حق یا حتی به ناحق، دعوا می کند دخترکش را سرم را پایین انداخته و سکوت کردم تا هر چقدر دلِ مهربانش می خواهد خستگی هایش را با دعوا کردنِ من فریاد بزند!

حرف هایش که تمام شد به اتاقم برگشتم و در را بستم! کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم!

حدوداً ۱۵ دقیقه بعد مادر خانمی در را باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت و در را بست!

۵ دقیقه بعد از آن دوباره در را باز کرد و گفت: با من قهری؟! 

گفتم: من و قهر؟! نی نی کوچولو که نیستم مادر جان :)

جلوتر آمد و همان بستنی که دوست داشتم را جلوی صورتم گرفت و گفت: آشتی؟! :)

گفتم: من که قهر نبودم! بستنی را گرفتم و لبخند زدم :)

 

و این پایانِ همیشگیِ همه ی دعواهای مادر و دختری ست که فقط ۱۶ سال اختلافِ سنی دارند...

 

همینطوری ۳ :)

وَ عِندَهُ مَفاتِحَ الغَیبِ لَا یَعلَمُهَا اِلَّا هُوَ وَ یَعلَمُ مَا فِی البَرِّ وَ البَحرِ وَ مَا تَسقُطُ مِن وَرَقَهِ اِلَّا یَعلَمُهَا وَ لَا حَبَّهِ فِی ظُلُماتِ الاَرضِ وَ لَا رَطبِ وَ لَا یَابِسِ اِلَّا فِی کِتابِ مُبینِ

انعام / ۵۹

و کلید های غیب تنها نزدِ اوست جز او [ کسی ] آن را نمی داند و آنچه در خشکی و دریاست می داند و هیچ برگی فرو نمی افتد [ مگر اینکه ] آن را می داند و هیچ دانه ای در تاریکی های زمین و هیچ تر و خشکی نیست مگر این که در کتابی روشن [ ثبت ] است.


خودش داره میگه دستِ منه! میگه من همه چی رو میدونم! گره دستِ منه، منم که بلدم بازش کنم!


امروز رفتم آزمون بدم دیدم کسی نیست! خب لغو میشه نباید به من اطلاع بدن؟! :/

شیطونه میگه برو یه دعوای مفصل با پشتیبانت بکن! :|

ولی همیشه باید نیمه ی خالیِ لیوان رو پر کرد! منم توی این چهار ساعت مطالبِ باقی مونده رو تموم کردم! :)


با آبجی خانم دعوا کردیم! یک روز با هم حرف نزدیم! :/

با این که تقصیرِ اون بود ولی آخرش هم خودم رفتم واسه آشتی... اونم گفت باشه می بخشمت! :|

لذتی که در بخشش هست در گیس و گیس کشی نیست! :)


مناظره رو هم ندیدم! داشتم تستِ محلول ها رو می زدم! ولی بینِ سوال ها از اینجا اخبارِ مناظره رو دنبال می کردم! در کل خیلی باحال بود :)))

جاست ایران!


هر چه دلم خواست نه آن می شود

هر چه خدا خواست همان می شود

:)

شاید تو هم مثلِ من...

نمیدونم کی هستی...

نمیدونم چه شکلی هستی...

حتی نمیدونم اسمت چی هست...

شاید یه گوشه ی همین شهر باشی... شاید هم ساکنِ یه شهرِ خیلی دور...

 

شاید تو هم مثلِ من عاشقِ خوردنِ بستنیِ معجون تو دلِ سرمای زمستون باشی فارغ از این که ممکنه بعدش به شدت سرما بخوری...

شاید تو هم مثلِ من آهنگ های جنابِ چاوشی رو به شدت دوست داشته باشی و موزیک ویدیوی زندان رو بارها و بارها دیده باشی...

شاید تو هم مثلِ من یه خواهر و یه برادرِ کوچک تر داشته باشی که از شوخی و کل کل کردن با اون ها حسِ خوب بیاد سراغت...

شاید تو هم مثلِ من وسطِ گرمای تابستون حس کنی سردته و سویشرت تنت کنی و مامانت اینطوری :/ نگاهت کنه...

شاید تو هم مثلِ من از راه رفتن با دست های باز روی جدول های کنارِ خیابون های خلوت لذت ببری...

شاید تو هم مثلِ من حسِ قدم زدن زیرِ بارونِ شدید اونم بدونِ چتر رو با خیلی چیزا عوض نکنی...

شاید تو هم مثلِ من از حروفِ الفبای لاتین M رو بیشتر از بقیه ی حروف دوست داشته باشی...

شاید تو هم مثلِ من برخلافِ بقیه وقتی چیزهای تازه میخری هیچ ذوقی نداشته باشی...

شاید تو هم مثلِ من عاشقِ آرامشِ شب باشی و گاهی تا خودِ اذانِ صبح بیدار بمونی...

شاید تو هم مثلِ من با آرزوی دو رکعت نماز خوندن توی بین الحرمین زندگی کنی...

شاید تو هم مثلِ من گاهی خیلی حساس و گاهی خیلی بیخیال باشی...

شاید تو هم مثلِ من ماکارونی رو خیلی دوست داشته باشی...

شاید تو هم مثلِ من یه آدمِ کاملاً معمولی باشی...

.

.

.

خلاصه ی همه ی این ها میشه... شاید تو هم مثلِ من دیوونه باشی...

 

اون لحظه ای که تو روبروی من بشینی من مثلِ همه ی لحظه های خاصِ زندگیم سکوت می کنم و لبخند میزنم :)

فقط هر وقت خواستی بیای یه سیبِ سبز با خودت بیار! من عاشقِ عطرِ سیبِ سبزم :)

 

وقتی زیگوسپورانژ رو با اسپورانژ، آسکومیست و دئوترومیست رو با بازیدیومیست و زیگومیست قاطی کنی نتیجه ش میشه همین :)

۱ ۲

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan