مثلِ همه ی لحظه هایی که مادر خانمی به حق یا حتی به ناحق، دعوا می کند دخترکش را سرم را پایین انداخته و سکوت کردم تا هر چقدر دلِ مهربانش می خواهد خستگی هایش را با دعوا کردنِ من فریاد بزند!
حرف هایش که تمام شد به اتاقم برگشتم و در را بستم! کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم!
حدوداً ۱۵ دقیقه بعد مادر خانمی در را باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت و در را بست!
۵ دقیقه بعد از آن دوباره در را باز کرد و گفت: با من قهری؟!
گفتم: من و قهر؟! نی نی کوچولو که نیستم مادر جان :)
جلوتر آمد و همان بستنی که دوست داشتم را جلوی صورتم گرفت و گفت: آشتی؟! :)
گفتم: من که قهر نبودم! بستنی را گرفتم و لبخند زدم :)
و این پایانِ همیشگیِ همه ی دعواهای مادر و دختری ست که فقط ۱۶ سال اختلافِ سنی دارند...