همین که من صبورم، همین که تو مهربانی

حوالیِ هفت و هفت دقیقه‌ی شب می‌رسم خانه. می‌نشینم روی صندلیِ کنارِ شومینه و تمامِ جزوه‌های باران‌خورده را رها می‌کنم. همین که تصمیم می‌گیرم چشمانم را ببندم نگاهم به لبخندت گرهِ کور می‌خورد. فوران می‌کنم!
از ششِ صبح تا حالا فقط بدو بدو. فیزیولوژی، بیوشیمی، چهار ساعت زبان، میکروب! به سلف نرسیدم، جزوه بیوشیمی ناقص مونده، بارون خودم و این جزوه‌های لعنتی رو خیسِ خیس کرده، پایینِ چادرم حسابی گِلی شده، احساس می‌کنم سرما خوردم و از همه بدتر این که شام هم نداریم :| اَه. خسته شدم.
مثلِ همیشه با حوصله به غرغرهایم دقیق گوش می‌کنی. تمام که می‌شود می‌روی به سمتِ آشپزخانه و می‌گویی: «تموم شد حوا خانم؟! آروم شدی؟!» سکوت می‌کنم. چند ثانیه بعد با دو استکان چای‌ هل‌دار می‌آیی. یکی از صندلی‌های میزِ ناهارخوری را می‌کشی و می‌آوری رو‌به‌رویم و می‌نشینی. استکان‌ِ چایِ من را به سمتم می‌گیری و می‌گویی: «خدا قوت خانم. بفرمایید چای.» با همان چهره‌ی درهم استکان را می‌گیرم. می‌خندی و می‌گویی: « واسه شام سالادِ ماکارونی درست کردم توی یخچاله. چادرت با من. جزوه بیوشیمی رو هم با هم کاملش می‌کنیم. حالا میشه بخندی؟! ما حوای بدونِ لبخند نمی‌خوایم خانم!» می‌خندم و سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: «از دستِ تو.»
همیشه سه‌شنبه‌ها همین است. شلوغ و خسته کننده. می‌دانید برکتِ کلِ این زندگی چیست؟! این که هر جمعه به جای رفتن به کافه و رستوران و خرید و پاساژ‌گردی، به عنوانِ خادمِ افتخاریِ عالی‌جناب در هوایش نفس می‌کشیم. با هم. دو تایی :)

منم اون دیوونه‌ای که یه سره با هزار سودا

اگر یک گوشه‌ی یکی از سرویس‌های دانشگاه، دختری با مانتوی آبی، شلوارِ آبی، کفشِ آبی و چادری که دو سه سانت از قدش بلندتر است دیدید که بدونِ توجه به نگاه‌ِ چپ‌چپِ بقیه، با لذت و شوق جز از کلِ ششصد و پنجاه و شش صفحه‌ای می‌خواند؛ اگر یک ساعت مانده به اذانِ مغرب، دختری با همان مشخصات دیدید که گوشه‌ی یکی از اتوبوس‌های شهر نشسته و تمامِ مسیرِ دانشکده تا حرم، آهنگِ موردِ علاقه‌اش را گوش می‌کند و به این فکر می‌کند که اگر در لحظه بمیرد، بی‌حسرت می‌میرد چرا که ثانیه‌هایش همان ثانیه‌هایی‌ست که از هفت هشت سالِ پیش بزرگترین آرزوی زندگی‌اش بوده؛ اگر دخترکِ آبی‌پوشِ آبی‌دوستِ دیوانه‌ای دیدید که وقتی با دوستانش قدم می‌زند برایشان شعر می‌خواند، که وقتی از عشق حرف می‌زنند اولین نفری‌ست که به مزخرف بودنِ توهمی که به نامِ عشق در سرِ عده‌ای عاشق‌نما بالا و پایین می‌پرد اعتراف می‌کند؛ اگر... و اگر... و هزار اگرِ منطقی و غیرمنطقیِ دیگر، شک نکنید آن دختر حواست!


+ خندیدم و گفتم دیوانم‌ام. خیلی جدی گفت ولی من عاقلم.

+ از نظرِ رفقا تمِ جدیدِ گوشیِ بنده پسرونه‌ست :| هست؟!

+ آهنگِ جدیدِ پلی‌لیست :)


قرارِ دیروز به روایتِ آرزو

به خودشم گفتم که دارم فکر می‌کنم چی بنویسم واسه وبلاگ از این دیدار؛ آخه حرفی هم نزدیم همه‌ش راه رفتیم. نسیم (حوا) اولین فردی بود که دیدم از من کم‌حرف‌تره! ولی خب یه جوری بود که از یه جایی به بعد دیگه دغدغه‌ی این رو نداشتم که چقدر ساکتیم و حالا چه حرفی می‌تونم بزنم که اصطلاحاً بشکنه یخ بینمون؛ یعنی از اون نقطه به بعد متوجه شدم که در واقع یخی نیست! و دیگه نگران سکوت‌مون نبودم.

همیشه دوست داشتم یه بار بشه که من اول شخصی رو که باهاش قرار دارم ببینم و بعد اون رو متوجه خودم کنم. و امروز اتفاق افتاد. اصلاً گفتن این جمله‌ی پشت سرت رو نگاه کن پشت گوشی خیلی می‌چسبه. بعدشم با نیش باز زل بزنی به طرف مقابل که واکنشش رو ببینی! :))

تصوراتم درباره‌ی این دوست مجازی هم خیلی فرق داشت. پررنگ‌ترینش اینه که بی‌آلایش‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم. و همینطور که گفتم و می‌گویم کم‌حرف‌تر و آروم‌تر و راه‌رونده‌تر :)) چندی هدیه گوگول خوشگل هم بهم داد که فهمیدم سلیقه‌ش هم مثل متن‌هایی که می‌نویسه زیبا و دلنشین‌ست *_*


+ نفهمیدم تصورش چی بود ولی گویا خیلی دور بودم از چیزی که انتظار داشت. آرزو ولی همونطوری که فکر می‌کردم مهربون بود فقط یکم کوتاه‌تر از تصوراتم :| اصلاً ذوق داره دیدنِ کادوش :)) سبز و آبی ^_^


+ مسابقه داریم چه مسابقه‌ای :)) دریابید اینجا رو.


از وسطِ بهشتِ من تا دلِ تک‌تکِ شما

صبا خاکِ وجودِ ما بدان عالی‌جناب انداز

و اینگونه سیب هزار چرخ خورد و افتاد شهرِ آقا. تهش اصلاً مهم نیست... چون دستِ بالاسریه.

+ به وقت‌ِ ۲۳ :) فقط خیره شدم. لال و خیره.

+ پنل رو باز کردم که کسی جا نمونه. حتی دوستانِ خاموش که نمی‌شناسمشون :)


از منطقِ تو تا دلِ من فاصله‌هاست

نشسته‌ام وسطِ اتاقی که همه چیزش سبز است. دیوارهایش، سقف‌اش، پرده‌اش، سطلِ زباله و حتی ضربه‌گیرِ درِ کمدش هم سبز است و این برای منی که جهانم سراسر آبی‌ست یعنی فاجعه‌. حالا من تا خودِ صبح هم برایت از این حالِ پریشان بگویم تو مگر می‌فهمی؟! منطقِ تو می‌گوید مهم رنگ است که دارد حالا هر رنگی اما دلِ من می‌گوید فقط آبی! می‌دانی؟! من می‌خواهم با دلم زندگی کنم. دلی که در حصارِ منطقت خون گریه می‌کند اما چه فایده که منطقت احساس ندارد و احساسم منطق.

من... من... من برای دلم نذرِ صلوات کرده‌ام. خدایا می‌شود یک مشت، فقط یک مشت از آبیِ بی‌کرانِ آسمانت بر سبزیِ این اتاق بپاشی؟! آخر فقط تو می‌دانی همین یک مشت برایم می‌شود تمامِ زندگی‌...


+ یک عدد ناراضی از موقعیتِ تحمیل شده :) وگرنه که از سبز تا آبی فاصله‌ای نیست.



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan