نشستهام وسطِ اتاقی که همه چیزش سبز است. دیوارهایش، سقفاش، پردهاش، سطلِ زباله و حتی ضربهگیرِ درِ کمدش هم سبز است و این برای منی که جهانم سراسر آبیست یعنی فاجعه. حالا من تا خودِ صبح هم برایت از این حالِ پریشان بگویم تو مگر میفهمی؟! منطقِ تو میگوید مهم رنگ است که دارد حالا هر رنگی اما دلِ من میگوید فقط آبی! میدانی؟! من میخواهم با دلم زندگی کنم. دلی که در حصارِ منطقت خون گریه میکند اما چه فایده که منطقت احساس ندارد و احساسم منطق.
من... من... من برای دلم نذرِ صلوات کردهام. خدایا میشود یک مشت، فقط یک مشت از آبیِ بیکرانِ آسمانت بر سبزیِ این اتاق بپاشی؟! آخر فقط تو میدانی همین یک مشت برایم میشود تمامِ زندگی...
+ یک عدد ناراضی از موقعیتِ تحمیل شده :) وگرنه که از سبز تا آبی فاصلهای نیست.