اینجا
بودن های نبودن وارم
با
نبودن های بودن وارت
درهم آمیخته
مثلِ
آن بستنی های معجون
که
هیچوقت با هم نخوردیم!
کاش
بودی
نبودن هایت، بودن هایم را ربوده
برگرد
+ تراوشاتِ یک ذهنِ خسته...
اینجا
بودن های نبودن وارم
با
نبودن های بودن وارت
درهم آمیخته
مثلِ
آن بستنی های معجون
که
هیچوقت با هم نخوردیم!
کاش
بودی
نبودن هایت، بودن هایم را ربوده
برگرد
+ تراوشاتِ یک ذهنِ خسته...
خیلی زودتر میخواستم این پست رو بذارم... ولی حادثه ی پلاسکو...
روحِ آتش نشانانِ قهرمان مون قرینِ رحمتِ پروردگار...
بگذریم...
من از تخمِ مرغ شدیداً متنفرم!
بعد مادر و پدرِ گرامی همچین کیکی برام خریدن!
پدرِ گرامی فرمودن حداقل اینطوری تخمِ مرغ بخور! برات خوبه :)))
پشتِ چهره ی مهربانِ بعضی ها، هیولایی دو سر پنهان شده!
و این هیولاهای انسان نما، تحملِ دیدنِ پاکیِ ملکه ای چون تو را ندارند!
خوب میدانند تو از تبارِ احساسی... از جنسِ بلور...
با یک "دوستت دارم" فریبت میدهند...
معصومیتت را که ربودند... رهایت می کنند...
و تو می مانی و ...
هیچ مترسکی را
شبیه گرگ نساختند،
شبیه پلنگ، یا خرس هم نساختند
به گمانم
ترسناک تر از آدمیزاد نیافته اند
مترسک سازها...
+ من در مقابلِ انسان هایی که خودشون رو به خواب زدن هیچ مسئولیتی ندارم!
++ تو یه ملکه ای! مراقبِ خودت باش...
ساعت ۲۳:۵۵
همه جا تاریک...
من جلوی تلوزیون در حالی که زانو زده بودم...
شبکه خبر...
خبرنگار: چرا متمرکز شدید روی یک بخش؟! چیزی شده؟!
آقای ملکی: بله، پیکر یکی از همکاران مون رو پیدا کردیم...
ساعت ۰۰:۳۰
آبجی: پیکر یکی دیگه از آتش نشان ها رو هم پیدا کردن :(
من: :'(((
خیلی ناراحتم... خیلی...
خدایا :(
+ خوابم نمیبره... آشفته و داغونم...