تو هر اندازه هم که شبیه به من باشی باز هم نمیتوانی قرمهسبزی دوست نداشته باشی. دقیقاً ۲۲ ساعت و ۴۵ دقیقه است که باران بیوقفه میبارد و ۱۰ دقیقه از شروعِ امتحانی که بخاطرش تمامِ دیشب، خودت را لابهلای سطرهای کتاب و جزوههایت مچاله کرده بودی میگذرد و من به یقین رسیدهام که بهترین گزینه برای امروز قرمهسبزی ست. پختنش چندان دشوار نیست. فقط یک قلق دارد و آن هم اضافه کردنِ ادویهای مخصوص به خورش است که به آن طعمِ عشق میدهد و در هیچ عطاری و مغازهای یافت نمیشود. برنج را هم باید با لبخند آبکش کنی. همین. زیاد طول نمیکشد که بوی عشق، کلِ فضای خانه را معطر میکند و شمعدانیهای پشتِ پنجره را مست. من فکر میکنم عقربهها معنای انتظار را بیشتر از هر موجودِ دیگری درک میکنند. همین که حس کنند چشم به راهی، هر دقیقه میشود کشی که از هر دو طرف به اندازهی یک ساعت کشیده میشود. همه چیز آماده است و من ترجیح میدهم تا رسیدنت، خودم را میانِ کلمه به کلمهی نامههای خطخطیِ عرفان نظرآهاری غرق کنم بلکه تنبلیِ این عقربههای لعنتی کمتر به چشمم بیاید. به نامهی بیست و یکم که میرسم صدای آیفون مرا به خود میآورد. مطابقِ همهی روزهای گذشته که امتحان داری و عجله، کلیدت را جا گذاشتهای. در را باز میکنم و میآیم کنارِ پنجره؛ به تو که با گردنِ کج لبخند میزنی خیره میشوم و میگویم: «جوجه دانشجوی حواسپرت!» به محضِ این که واردِ خانه میشوی، عطرِ نرگسهای درونِ دستانت مرا مست میکند و عطرِ قرمهسبزی تو را. تا دوش بگیری میزِ ناهار هم چیده میشود. مینشینی روبهروی من و اولین قاشقِ قرمهسبزی را میگذاری درونِ دهانت و لبخند میزنی به روی خودت نمیآوری که در عینِ خوشمزگی، به گردِ دستپختِ مادرت هم نمیرسد. من هم به تلافیِ تمامِ لحظاتی که از کمحرف بودنم گله داشتی، شروع میکنم به بلبلزبانی. تعجبِ پنهانشده پشتِ لبخند و ذوقت قابلِ لمس است اما به زبان نمیآوری چون این دقیقاً همان چیزی ست که دلت میخواهد و بهترین حسی ست که میتوانی تجربه کنی. آن قدر با هیجان برایت از خاطراتِ کودکی و شیطنتهایم میگویم و تو غرق در دنیای خاطرهبازیهایم میشوی که اصلاً متوجه نمیشوی من برای خودم فقط یک نصفِ کفگیر برنج کشیده بودم و در مجموع دو قاشق هم از آن قرمهسبزی نخوردم و این ماجرا، همهی روزهایی که هوسِ قورمهسبزی کنی تکرار میشود چون من برخلافِ تو اصلاً قرمهسبزی دوست ندارم...
در این که مادر و پدرم مهمترین آدمهای زندگیام هستند و حسابشان از همهی آدمهای دنیا جداست شکی نیست. از روزِ ازل، دنجترین گوشهی قلبم را سند زدم به نامشان و حاضر نیستم بخاطرِ هیچ چیزِ باارزشِ دنیا، ذرهای مسببِ رنجشِ خاطرشان بشوم. جدای از مادر و پدر باید بگویم مهمترین فردِ بعدیِ زندگیام فیالواقع وجود ندارد اما اگر بخواهم زمان را کمی به جلو ببرم میشود:
مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همهجا پر شده از عطرِ خاکِ بارانخورده، شال و کلاه میکنم و از خانه میزنم بیرون. قدمزنان خودم را میرسانم به مرکزِ شهر. ابتدا میروم به همان کافهبستنیِ موردِ علاقهام و همان بستنیِ همیشگی را سفارش میدهم. بستنی بعد از باران حسابی میچسبد. بعد میروم به فروشگاهی که ابتدای فازِ اولِ یکی از مراکزِ خرید واقع شده و یک جعبهی هدیه میخرم؛ جعبهای سفیدرنگ با روبانِ قرمز. شاید هم جعبهای قرمز با روبانِ سفید. به سرعت برمیگردم خانه. این شهر برای ابرازِ احساساتِ منی که افکار و عواطفم بهندرت از مرحلهی ارتعاشِ تارهای صوتی گذر میکند هیچ ندارد. گوشهی یکی از کمدهای اتاقم، درونِ همان کیفِ کوچکِ صورتی، همان چیزیست که در مغازهی هیچ فروشندهای پیدا نمیشود. برش میدارم و میگذارمش درونِ جعبهی هدیه. به وقتش جعبه را میگذارم کنارِ دستانش و مینشینم روبهروی چشمانش و خیره میشوم به چهرهای هیجانزده و کنجکاو که منتظر است با یک بار باز و بسته کردنِ پلکهایم، مجوزِ برداشتنِ درِ جعبهی هدیه را صادر کنم. درونِ جعبه، به ظاهر کارتِ اهدای عضو اما در حقیقت همهی وجودِ من است؛ سندِ قلبم. برای او...
این که نصفِ شب، ناگهان از خواب بپری چیزِ عجیبی نیست. این که وسطِ سرمای دی احساسِ گرمای شدید کنی اما حاضر نباشی دل از پتو بکنی هم. میدانی اینها همه از عوارض نبودنت است. نفسهایت که نباشد بهتر از این نمیشود. زمان به یکباره مرا پرت میکند وسطِ شبِ یلدا. دورِ سفره نشسته بودیم و پدر حافظ میخواند. زندایی برای همه چای ریخت. با این که خیلی خوشرنگ و خوشعطر بود، من، مثلِ همهی ده سالِ گذشته لب نزدم. فقط چند ثانیه به آن خیره شدم. لبخندت را دیدم. همان لبخندِ همیشگی. همان لبخندی که نمیگذارد این طلسمِ ده ساله، بی تو بشکند. تو در عینِ سادگی عجیب پیچیدهای. حس میکنم در یک روزِ سردِ زمستان آمدهای؛ لبخندت را درونِ تمامِ فنجانهای شهر ریختهای و بی آن که مرا بیدار کنی آرام رفتهای. من تو را ندیدهام. نه میدانم کجای این دیاری و نه میدانم خدا تا چه اندازه تو را شبیه به من آفریده. فقط میدانم چای خیلی دوست داری. خلاصه بگویم برایت؛ من برای احساسِ حسِ لمسِ دستانت نذرِ چای کردهام.
گاهی دلم میخواهد از همه چیز دست بکشم؛ چادرم را سَرم کنم؛ به بقالیِ سرِ کوچه ای که نیست بروم و یک سطل آرامش بخرم تا همه را بر در و دیوارِ اتاقم که این روزها رنگِ استرس و آشفتگی به خود گرفته بپاشم! میتواند هر رنگی داشته باشد اما برای من آرامش، همیشه به رنگِ دریایی بوده که هیچ وقت ندیده ام و یا به رنگِ آسمانی که مدت هاست یک دلِ سیر به تماشایش ننشسته ام. حتی میتواند کمی تیره تر باشد؛ به رنگِ همان روسریِ بلندِ موردِ علاقه ام! همان که وقتی یک گوشه اش را میگیرم و کنارِ خودم نگهش میدارم، چند سانتی از قدِ من بلندتر به نظر میرسد! یا به رنگِ جانمازی که مادربزرگ برای جشنِ تکلیف به من هدیه داد. و یا به رنگِ چادر نمازم که سفید نیست و گل های صورتی و بنفش ندارد! می تواند به رنگِ همان دست بندِ دوست داشتنی، یادگاریِ آخرین سفرِ مشهد باشد. حتی به رنگِ جلدِ دفترِ فیزیکی که از حل کردنِ مسئله هایش لذت میبرم! یا به رنگِ پوستِ شکلاتی که گاهی خوشمزه ترین خوردنیِ دنیا میشود. میتواند به رنگِ قیچیِ کوچکی که هنگامِ درست کردنِ کاردستی های دورانِ کودکی کمکم میکرد و یا پیراهنِ عروسکی که به تازگی میهمانِ گوشه ی کمدِ اتاقم شده باشد! همه ی این ها را که بگذاریم کنار، آرامش میتواند به رنگِ رویاهایم باشد! به رنگِ تو! عجیب و دست یافتنی! آرام و ملیح! آبیِ آبی...
نمیدونم کی هستی...
نمیدونم چه شکلی هستی...
حتی نمیدونم اسمت چی هست...
شاید یه گوشه ی همین شهر باشی... شاید هم ساکنِ یه شهرِ خیلی دور...
شاید تو هم مثلِ من عاشقِ خوردنِ بستنیِ معجون تو دلِ سرمای زمستون باشی فارغ از این که ممکنه بعدش به شدت سرما بخوری...
شاید تو هم مثلِ من آهنگ های جنابِ چاوشی رو به شدت دوست داشته باشی و موزیک ویدیوی زندان رو بارها و بارها دیده باشی...
شاید تو هم مثلِ من یه خواهر و یه برادرِ کوچک تر داشته باشی که از شوخی و کل کل کردن با اون ها حسِ خوب بیاد سراغت...
شاید تو هم مثلِ من وسطِ گرمای تابستون حس کنی سردته و سویشرت تنت کنی و مامانت اینطوری :/ نگاهت کنه...
شاید تو هم مثلِ من از راه رفتن با دست های باز روی جدول های کنارِ خیابون های خلوت لذت ببری...
شاید تو هم مثلِ من حسِ قدم زدن زیرِ بارونِ شدید اونم بدونِ چتر رو با خیلی چیزا عوض نکنی...
شاید تو هم مثلِ من از حروفِ الفبای لاتین M رو بیشتر از بقیه ی حروف دوست داشته باشی...
شاید تو هم مثلِ من برخلافِ بقیه وقتی چیزهای تازه میخری هیچ ذوقی نداشته باشی...
شاید تو هم مثلِ من عاشقِ آرامشِ شب باشی و گاهی تا خودِ اذانِ صبح بیدار بمونی...
شاید تو هم مثلِ من با آرزوی دو رکعت نماز خوندن توی بین الحرمین زندگی کنی...
شاید تو هم مثلِ من گاهی خیلی حساس و گاهی خیلی بیخیال باشی...
شاید تو هم مثلِ من ماکارونی رو خیلی دوست داشته باشی...
شاید تو هم مثلِ من یه آدمِ کاملاً معمولی باشی...
.
.
.
خلاصه ی همه ی این ها میشه... شاید تو هم مثلِ من دیوونه باشی...
اون لحظه ای که تو روبروی من بشینی من مثلِ همه ی لحظه های خاصِ زندگیم سکوت می کنم و لبخند میزنم :)
فقط هر وقت خواستی بیای یه سیبِ سبز با خودت بیار! من عاشقِ عطرِ سیبِ سبزم :)
+ وقتی زیگوسپورانژ رو با اسپورانژ، آسکومیست و دئوترومیست رو با بازیدیومیست و زیگومیست قاطی کنی نتیجه ش میشه همین :)
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )