مثلِ وقتهایی که آشفته از خواب میپری و بیاختیار شروع میکنی به گشتنِ تمامِ سوراخسنبههای اتاقت اما پیدایش نمیکنی. نیست. مدتهاست که رفته اما تو تازه نبودش را حس میکنی. حتماً یک گوشهی دنیا، تک و تنها، زانوهایش را بینِ دستانش گرفته و مدام این دیالوگِ شازده کوچولو و روباه را در ذهنش مرور میکند در حالی که سعی میکند بغضش را در وجودش هضم کند.
شازده کوچولو: غمگینتر از این که بیایی و کسی از آمدنت خوشحال نشود چیست؟!
روباه: این که بروی و کسی متوجهِ رفتنت نشود.
حق داشت. من هم اگر جای او بودم میرفتم. بودن که مهم نباشد باید یک نون بر سرش بیاوری. رفتن احترام به بودن است وقتی حس نشوی. رفته اما صدای سکوتش هنوز در گوشم زمزمه میشود. همه چیز از آنجایی شروع شد که یاد گرفتیم دیر ببینیم؛ به بودن بها ندهیم و بر مزارِ نبودن گریه کنیم. ساده اگر بخواهم بگویم میشود یک «من» وسطِ زندگیام گم شده است.
۱. معتقدم هر آدمی جزئی از نظامِ خلقت است که اگر هست و نفس میکشد یعنی باید باشد و نبودش نظمِ جهان را به هم میزند. اگر هستم یعنی در این دنیا کارهایی هست که یک روزی باید به وسیلهی من انجام بشود. کارهایی که شاید فقط من باید انجام بدهم. در یک کلام هستم چون خدا میخواهد.
۲. وقتهایی که از دویدنهای پیدرپی خسته میشوم، مادر از روزهای آغازینِ تولدم میگوید. از شبهایی که کنارِ تختِ بیمارستان، تا صبح پابهپای ماه شبزندهداری کرده تا کوچولویش آرام بخوابد. بخاطرِ رسیدنِ روزی که لبخندِ رضایت، مهمانِ لبهای مادر و پدرم بشود نفس میکشم. روزی که حس کنند آن همه سختی بیهوده نبوده.
۳. برای به تماشا نشستنِ محقق شدنِ همهی آرزوهای خواهر و برادرم و موفقیتشان.
۴. دیوانگیِ حضرتِ یار پابهپای من! این که باران بند بیاید، برویم روی جدولهای کنارِ یک خیابانِ خلوت راه برویم. بعد هم بستنیِ معجون بخوریم و صدای خندههایمان گوشِ آسمان را کر کند.
۵. خدا را شاکرم که سایهی مادرِ مادربزرگِ مهربانم هنوز بر سرِ ماست. من بزرگترین نتیجهی ایشان هستم و ایشان منتظرند تا ندیدهی خود را هر چه سریعتر ببینند. :|
۶. برای آن لحظهای که دختر کوچولوی آلوچهام بتواند نامِ مادرش را تلفظ کند که قطعاً ذوقمرگ خواهم شد.
۷. حضرتِ یار آهسته صدا کند مرا و اشاره کند به تهتغاریمان که برای اولین بار دارد آرام آرام راه میرود. یک قدم بردارد، تعادلش به هم بخورد اما خودش را نگه دارد و قدمِ بعد. چند قدم که برداشت، بروم و پسر کوچولوی فندقم را به آغوش بکشم؛ پیشانیام را به پیشانیاش بچسبانم و بگویم: «چکار میکردی شکلاتِ مامان؟!» بعد او بخندد و خودش را برایم لوس کند.
۸. اربعین، پای پیاده، کربلا
۹. گرفتنِ فوقِ تخصصِ خون و آنکولوژی و کمک به همهی کسانی که بیماریِ خونی داند علیالخصوص بچهها.
۱۰. برسد روزی که در زمینهی برنامهنویسی به درجهی بالایی از عرفان برسم. :|
۱۱. بشوم مسببِ لبخندِ آدمها. هر ماه صد شاخه گلِ رز بگیرم، با حضرتِ یار برویم شلوغترین جای شهر و بعد گلها را به قیمتِ یک لبخندِ از تهِ دل بفروشیم.
۱۲. دیدنِ ترکیبِ آبیِ آسمان و آبیِ دریا و قدم زدن به وسعتِ یک ساحل.
۱۳. نظارهگرِ روزی باشم که دنیا نه این دنیا باشد.
رفتم کنارِ پنجره و خیره شدم به خیابان و در عالمی جز دنیای خاکستریِ تیرهی کنونی پرسه میزدم که ناگهان چشمم به آقایی افتاد که لبخندزنان دوچرخه سواری میکرد. چند ثانیه بعد، دختر کوچولویی آبنبات، با موهای خرگوشی با دوچرخهاش در حالی که پدرجانش را دنبال میکرد، از خیابان گذر کرد. هنوز لبخندم عمیق نشده بود که پسر کوچولویی کلوچه، با کلاهی بانمک با سهچرخهاش در حالی که خواهرجانش را دنبال میکرد، از خیابان عبور کرد. میشود این صحنه را دید و به دنیا امیدوار نشد؟!
+ حوا بچهها را خیلی دوست دارد. شواهد نشان میدهد بچهها هم او را دوست دارند. :)
پدر و مادرِ عزیزتر از جانمان رفتنهاند سفرِ کاری. من ماندهام با حجمِ انبوهی از درسهای نخوانده و کتابهایی که روی میزم لم داده، پورخندزنان نویدِ امتحاناتِ پیشِ رو را میدهند. :| این که از صبح تا به الان مدام در حالِ دویدن هستم اما همچنان کلی کارِ نکرده و ظرفِ نشسته و درسِ نخوانده دارم بماند! ماندهام ناهارِ فردا را چه کنم. :|
+ زرشک پلو با مرغ چطوره؟! :)
این که نصفِ شب، ناگهان از خواب بپری چیزِ عجیبی نیست. این که وسطِ سرمای دی احساسِ گرمای شدید کنی اما حاضر نباشی دل از پتو بکنی هم. میدانی اینها همه از عوارض نبودنت است. نفسهایت که نباشد بهتر از این نمیشود. زمان به یکباره مرا پرت میکند وسطِ شبِ یلدا. دورِ سفره نشسته بودیم و پدر حافظ میخواند. زندایی برای همه چای ریخت. با این که خیلی خوشرنگ و خوشعطر بود، من، مثلِ همهی ده سالِ گذشته لب نزدم. فقط چند ثانیه به آن خیره شدم. لبخندت را دیدم. همان لبخندِ همیشگی. همان لبخندی که نمیگذارد این طلسمِ ده ساله، بی تو بشکند. تو در عینِ سادگی عجیب پیچیدهای. حس میکنم در یک روزِ سردِ زمستان آمدهای؛ لبخندت را درونِ تمامِ فنجانهای شهر ریختهای و بی آن که مرا بیدار کنی آرام رفتهای. من تو را ندیدهام. نه میدانم کجای این دیاری و نه میدانم خدا تا چه اندازه تو را شبیه به من آفریده. فقط میدانم چای خیلی دوست داری. خلاصه بگویم برایت؛ من برای احساسِ حسِ لمسِ دستانت نذرِ چای کردهام.
ما آدمها خودمون برای خودمون محدودیت ایجاد میکنیم. محدودیتی که جلوی خوشبختیِ ما رو میگیره. حالا اگه دو نفر هم پیدا بشن که ورای محدودیتِ خودساختهی عدهای از آدمها عمل کنند، کلی حرف پشتِ سرشون زده میشه. اونقدر حرف و حدیث پیش میاد که روی زندگیِ اون بیچارهها هم تاثیر میگذاره. واسه همین بهترین کار رفتنه. باید رفت. یه جای دور که دستِ کسی به خوشبختیمون نرسه...
+ کامنتِ من واسه یک پستِ حرفِ دل! حواپسند به عبارتی. حس کردم میتونه خودش یه پست باشه!
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )