برای چندمین روزِ متوالی میلی به خوردنِ صبحانه و کلاً هیچی نداشتم. حاضر شدم، لبخند زدم، لبخند زد، خداحافظی کردم و زدم بیرون. مثلِ اکثرِ صبحهای جمعه کلِ باهنر رو پیاده رفتم و نشستم روی نیمکتِ ایستگاهِ اتوبوس. تلگرام رو باز کردم و دیدم پیام فرستاده. جوابش رو دادم. جوابم رو داد. نمیدونم چی شد که به این نتیجه رسیده بود همچین چیزی رو برام بفرسته اما دقیقاً دست گذاشت روی چیزی که نباید. بغض کردم اما اونجا جاش نبود. بالاخره خطِ ۶۲ هم رسید. از ایستگاهِ مقابلِ درِ شمالیِ فردوسی تا حرم اونقدری فاصله هست که بشینی و به همه چی از اول فکر کنی. دو ماه و اندی میشه که داری توی یه اتاق باهاش زندگی میکنی. صبحت با اون شب میشه و شبت کنارِ اون به صبح میرسه. با اون ناهار میخوری، با اون میری دانشکده، با اون نماز میخونی، با اون میخندی، با اون امتحان میدی، با اون بستنی میخوری! با همهی اینها اعتراف میکنه که هنوز من رو نشناخته و اونی نیستم که تصور میکرده و باید بیشتر صبر کنه. اونوقت تو... میشه بگی چطور به یقین رسیدی که من رو همونطوری که واقعاً هستم شناختی؟!
+ بالاخره رفتم رواقِ حضرتِ زهرا :) باورت میشه؟! همهی این دو ماه هر بار رفتم بسته بود. با اشک واردش شدم :) اونجا با دو خانمِ مشاورِ فوقِ مهربون هم آشنا شدم و همزمان با هر دو کلی صحبت کردم. مطمئنم کردند که اشتباه میکنی :) در حالی که رفته بودم تا مطمئنم کنند من اشتباه میکردم! من فقط گوش کردم و فکر کردم و آروم شدم. حرف، حرفِ منطق بود. منطقِ مهربون نه چماق به دست!
+ فکر کنم متوجه شدید مخاطبِ خاص داره :) همهی اینها رو نوشتم که بگم شناختِ آدمها خیلی سخته. دیگران رو امتحان کنید اما نه با هر روشی. تهِ هر روشی شناخت نیست که اگه این اتفاق بیفته ظلم تجلی پیدا میکنه. این رو عقل تایید میکنه.