با این که کماشتها نیستم اما وزنم همچنان داره کم میشه و من نمیدونم چرا. این روزها حتی توی هوای آزاد هم نفس کم میارم و نمیدونم چرا. یک هفتهای میشه که هر شب از خواب میپرم و احساس میکنم دارم خفه میشم این رو هم نمیدونم چرا. امروز حس کردم لازمه آزمایشِ خون بدم :| فکر کنم گلبولهام تواناییِ حملِ اکسیژنشون خیلی اومده پایین. به نظرم دق کردن به این صورت باشه که اجزای بدن و روحت همراه با هم شروع به نابودی میکنند...
دیشب با بچهها رفتیم پارکِ ملت. لحظهی ورود اصلاً فکرش رو هم نمیکردم راضی بشم برم ترنِ هوایی. رفتم و با همهی وجود ترسیدم و کلی جیغ کشیدم :)) اون لحظهای که میاد پایین و یهو میخواد بره بالا سرمون محکم خورد به تکیهگاهِ پشتمون. دقیقاً همون لحظه کلیپسم توی سرم شکست :| ده تکه شد :/ پایین که اومدیم تا چند دقیقه فقط داشتم تکههاش رو از زیرِ روسریم بیرون میکشیدم. چرخوفلک و یه چیزی جت (یادم رفته اسمش رو) و کلاً هر چیزِ مولدِ جیغ (!) رو امتحان کردیم. به شدت خوش گذشت :) من بهش میگم دیوونه بازی. یعنی تو اوجِ ناراحتی هم خوش بگذرونی وقتی میدونی شبت قراره جهنمی صبح بشه.
+ یکی از فانتزیهام اینه که وقتی سرویسِ حرم پشتِ چراغ قرمزِ نزدیکِ خوابگاه توقف میکنه، اون آقایی که اکثراً همون حوالی گل میفروشه کنارِ پنجرهی من هم بیاد تا ازش گل بخرم :)
+ این رو زمانی که موهام باز شده بود و داشتم تکههای کلیپسم رو جدا میکردم توی پارک پخش میکردند. خودم خندهام گرفت.