داشتم با عجله میرفتم محلِ توقفِ سرویسهای دانشگاهمون. دردِ پام اجازه نمیداد مثلِ همیشه سریع راه برم. با خودم تندتند مرور کردم:
یکاری کن پام خوب بشه.
یکاری کن اینجا بمونم. باز کن این گره رو.
(یه دعای فوقِ شخصی)
راستی هوای آقای دیوانهی ما رو هم داشته باش.
نمیدونم چرا یهو دلم یه چیزِ شیرین خواست :| همینطور که با خودم فکر میکردم از کجا چی بخرم کی بخورم چقدر وقت دارم یه آقایی یه جعبه شیرینیِ دانمارکی (که حوا خیلی دوست داره) گرفت سمتم. من اما اون جملهی کلیشهای که کاش از خدا یه چیزِ دیگه میخواستم رو نگفتم چون همه چی خواسته بودم! رسیدم خوابگاه. اومدم اینترنتی نوبتِ دکتر بگیرم واسه امروز. فقط یدونه دیگه ظرفیت داشت. اطلاعاتم رو وارد کردم اما از یه جایی به بعد دیگه جلو نرفت. برگشتم دوباره اطلاعات رو وارد کنم که دیدم ظرفیت تموم شده. کتابِ شعرِ جدیدی که خریده بودم رو برداشتم، موهام رو باز کردم، رفتم زیرِ پتو و شروع کردم به خوندن. همین اندازه بیخیال! صبحِ دیروز با استرس از خواب بیدار شدم و چک کردم دیدم برای هزارمین دفعه گره باز شده. اینم از دومیش. کلِ دیروز به این فکر میکردم چطوری حضوری نوبت بگیرم. دیشب هم اون یکی کتابِ شعرِ جدیدم رو برداشتم و با همون حالت شروع کردم به خوندن. امروز اما بدونِ استرس از خواب بیدار شدم. پنل رو باز کردم دیدم آقای دیوانه خوشحال هستن. انگاری طلبیده شدن. از اون لبخند های ناخودآگاه اومد سراغم. اینم از سومیش. پتو رو کنار زدم. با دست پام رو لمس کردم. درد نداشت. پاهام رو گذاشتم روی زمین. بلند شدم. یک قدم... دو قدم... سه قدم... درد نداره. بعد از دو هفته درد الان دردش تقریباً به یک درصد رسیده. اینم از چهارمیش. حالا فقط تو موندی. توِ من. خودت بگو کی قراره بشی معجزهی این زندگی کی میشی پنجمیش؟!