پیشدانشگاهی که بودم ساعتهای درسِ شیرینِ دین و زندگی ۱۲ تا ۲ بود. معلمِ گرامی هم وقتهایی که میخواستند امتحان بگیرند طوری سوالها را طرح میکردند که مجبور بودیم برای هر سوال حداقل ۵ خط بنویسیم! یک روز خانم معلم بعد از وارد شدن به کلاس و قبل از دادنِ برگههای امتحانیِ جلسهی قبل گفتند که برگهی دو نفر اسم نداشته و از قضا همین دو نفر هم نمرهی کامل گرفتهاند و برای تکرار نشدنِ چنین اتفاقی تصمیم گرفتهاند به این دو نفر صفر بدهند! (کاملاً جدی) همهی برگهها را دادند جز برگهی من و یکی از دوستانم. مشخص شد که آن دو نگونبخت ما بودیم. با لبخند رفتم کنارِ میزِ معلم و نگاهی به برگهی امتحانم انداختم. واقعاً اسم نداشت. به خانم معلم گفتم که در این دوازده سالی که دانشآموز بودهام این اولین باریست که فراموش کردهام اسمم را بنویسم. با توجه به صمیمیتی که بینِ ما بود انتظار داشتم تصمیمِ ایشان صرفاً یک شوخی باشد اما نبود. به چشمانم خیره شدند و گفتند که از کجا معلوم من راست بگویم؟! (همچنان کاملاً جدی) خیلی تعجب کردم. خندیدم و گفتم: «مگر یک امتحانِ مستمر چقدر ارزش دارد که من بخاطرش دروغ بگویم؟! من اصلاً این نمره را نمیخواهم.» از آن روز به بعد دیگر در چشمانِ معلمم نگاه نکردم. معلمی که برای هیچ دو نمره از من کم کرد! و این است سمپاد :)
هیچ چیز به اندازهی دروغگو خطاب شدن مرا بهم نمیریزد. از همان روز به بعد تصمیم گرفتم در برابرِ تصورِ دیگران از خودم تا جایی که میتوانم عکسالعمل نشان ندهم و همه چیز را بسپارم به خودِ خدا. مثلِ چند روزِ پیش که بندهای از بندگانش روی همهی حرفهایم خط کشید و به راحتی گفت دروغ است بدونِ اینکه اصلاً من را بشناسد. شنیدنِ بعضی حرفها از بعضی آدمها درد دارد. بعضیها مهماند و حرفهایشان میتواند از جهانت یک ویرانه بسازد. همین که حس کنی خیلی غریبی، به سرت میزند سری به آن دو شهیدِ گمنامی که لحظهی شهادتشان درست همسنِ تو بودند بزنی و بغضت را خالی کنی. نمیدانم چه میشود که همیشه بعد از قرائتِ فاتحه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده. آرام و سبک میشوی. آخرش میشود همان جملهی معروف که میگوید آدمِ خوبی باش اما وقتت را برای اثباتِ خوب بودنت به دیگران تلف نکن.
+ به تازگی یادش گرفتم: اَللّهُمَّ اغفر لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعاَّءَ
+ اولین نتیجهی مادربزرگ دیروز متولد شد. آقا سید سینا هستند کوچولو :)