تقریباً هر شب دوازده به بعد میزنیم به دلِ جاده. حوالیِ روستا جادهایست که از دو طرف تا بینهایتی که چشم کار میکند زمینِ کشاورزیِ زیرِ کشت است و هوایش به کلی با هوای روستا تفاوت دارد. برای همین است که گاهی دلم میخواهد هر روزِ تابستان به اندازهی یک ماه و یا حتی بیشتر کش بیاید و به این زودیها تمام نشود. راستش حوصلهی شهر و شلوغیهایش را ندارم. روستای ما تقریباً کنارِ جادهی اصلیست. جادهای که شبهایش هم خیلی شلوغ است. چند شبِ پیش قبل از رفتن به آن جادهی دوستداشتنی، برای کاری رفتیم به جادهی اصلی. همینطور که از پنجرهی ماشین بیرون را نگاه میکردم صحنهای را دیدم که کاش نمیدیدم. کمی آنطرفتر از روستا، کنارِ جاده درست زیرِ روشناییها، دو پسرِ بیست و چند ساله پشتِ ماشینشان مشغولِ کشیدنِ موادِ لعنتی بودند. شب، جادهی اصلی، رانندگی، خماری، ماشینهای سنگین،...
+ چی شده؟!
× گویا پژوپارسِ سفید رنگی دیشب تصادف کرده. هم راننده مرده هم دوستش.
به همین راحتی.