کوچهای بس تنگ و باریک. خانههایی کاهگلی و آدمهایی که بوی سادگی و مهربانیشان محله را پر کرده بود. لابهلای پیچ و خمِ کوچه، خانهای نقلی با درِ آبی رنگ دیده میشد که مقصدِ من بود. در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه بعد، دختر خانمی خوشرو، با چهرهای سرشار از آرامش در را گشود و با لبخند سلام کرد. گفت منتظرم بوده و با همان لحنِ مهربانانهاش خوشآمد گفت. واردِ خانه شدم. حیاطِ خانهشان کوچک اما پر از حسِ خوب بود. یک حوضِ آب درست وسطِ حیاط خودنمایی میکرد. نمیدانید گلدانهای اطرافش چقدر دلربا بود. درختهای سر به فلک کشیدهی باغچه را که دیگر نگویید. همه چیز رویایی بود طوری که نظیرش را در قصهها شنیده بودم. دختر خانمِ مهربانِ خانه مرا به یکی از اتاقها راهنمایی کرد و گفت باید کمی منتظر بمانم تا حاج خانم بیایند. در آن فرصتِ کوتاهی که قبل از حضورِ حاج خانم داشتم، خوب به خاطرههای قاب گرفته شدهی روی دیوار و طاقچه نگاه کردم. همانطور که خیره به عکسها بودم، حاج خانم وارد شد. خانمی با قامتِ خمیده و چین و چروکهایی بر دستها و پیشانی. من آن چین و چروکها را خوب میشناختم. از همانهایی بود که یک شبه بر پیشانیِ مادربزرگم نشست. از همانهایی که نه بخاطرِ کهولتِ سن، که بخاطرِ شبیخونِ یک غمِ بزرگ در لحظه آدم را پیر میکند. کمی احوالپرسی کردیم. فکر نمیکردم تا آن حد مهربان و خوشبرخورد باشد. ابداً احساسِ غریبی نمیکردم. انگار سالها میشناختمش. با اشاره به قابِ عکسِ روی دیوار که قبل از ورودش به آن خیره شده بودم، شروع به مرورِ خاطرات کرد. از عزیزدردانهاش گفت؛ یکی یکدانه پسرش؛ پارهی تنش. از این که چقدر مَرد بود. از این که از همان ابتدا هم آسمانی فکر میکرد و زمینی نبود. از غیرت و جوانمردیاش. از اوجِ احترامش به حضرتِ مادر. از این که بعد از رفتنِ پدر چقدر خوب نگذاشته بود مادر و خواهرهایش جای خالیِ سایهی سر را احساس کنند. از روزی گفت که رضایتنامه آورد تا مادرش امضا کند. از روزی گفت که برای خدا رفت و در راهِ خدا جان داد. از روزی گفت که پیکرِ بیجانش را آوردند. دلم میخواست چادرم را روی صورتم بکشم و زار زار گریه کنم. برای این همه غربت. برای این همه تنهایی. برای دلِ مادری که آرزوی دامادیِ جگرگوشهاش بر دلش ماند. برای خانهای که دیگر مَرد ندارد. برای خواهری که دیگر کسی را ندارد که داداش خطابش کند. اما مگر میشد؟! مگر میشد آن همه غرور را در چشمانِ حاج خانم هنگامِ تعریفِ لحظهی شنیدنِ خبرِ شهادتِ فرزندش دید و گریه کرد؟! مگر میشد در برابرِ لبخندِ حاج خانم و احساسِ رضایتی که در کلامش موج میزد اشکِ ماتم ریخت؟! نگذاشتم اشکی جاری بشود. سعی کردم من هم لبخند بزنم. نمیدانم چرا اما من هم احساسِ غرور میکردم! صحبتها که تمام شد حالِ عجیبی داشتم. حالِ خوب همراه با دنیایی از شرمندگی. این که من و امثالِ من در برابرِ خمیده شدنِ قامتِ این مادرها مسئولیم. این که خون ها پشتِ آرامشِ خوابِ شبانهی ما هست. در انتها من و حاج خانم عکسِ یادگاری گرفتیم تا آن لحظه برای همیشه در تاریخ بماند. هنگامِ خداحافظی، قبل از خروج از اتاق، حاج خانم مرا صدا کرد. برگشتم و به صورتش خیره شدم. همچنان نگاهش بوی مهربانی و صمیمیت میداد. دستِ راستم را گرفت و یک سیب درونش گذاشت. به ظرفِ میوه نیمنگاهی انداختم. انواعِ میوهها دیده میشد. میتوانست هر میوهای در دستم بگذارد اما سیب... گویا حاج خانم مرا خوب میشناخت. :)
۳۲ نظر
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۳:۴۱
Va hid
متن واسه شما اتفاق افتاد؟؟؟؟؟؟؟
خیلی زیبا و دلنشین و البته غمگین بود!!!سپاس!!
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۳:۴۱
kerman man
سلام
درود بر شما
درود بر شما
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۴:۰۸
Alireza z.i
یاد شهدا گرامی باد.
واقعا به آنها مدیونیم.
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۴:۵۶
نـــای دل
متن زیبایی بود..
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۵:۰۵
miss bell
اخی خیلی قشنگ بود
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۵:۱۷
محبوبه شب
بوی سیب میدهی دختر ^_^
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۵:۲۴
یه بنده خدا
جالب انگیز
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۵:۲۵
آرزو ﴿ッ﴾
چقدر خوب و دلنشین توصیف کردی :)
چقدر قوی بودی که جلوی اشکت رو گرفتی. من موقعی که خانوادههای شهدا رو از نزدیک میبینم و از قهرمانشون حرف میزنن نمیتونم گریه نکنم. اشک ماتمم که نباشه و حس غریبی باشه بازم نمیتونم
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۶:۰۳
سید علی
با سلام
خیلی خیلی قشنگ بود
جا داره تحسین کنم
موفق باشید
خیلی خیلی قشنگ بود
جا داره تحسین کنم
موفق باشید
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۶:۰۴
حسنا مـ
(:(
هعی ...
زیبا بود
هعی ...
زیبا بود
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۶:۵۹
دیوونه ی بارون
همه صحنه ها رو توی ذهنم مجسم کردم! بس که خوب توصیف کرده بودی!! خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم حوایم ^___^
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۷:۰۲
یک عاشق
دو بار هم که این نوشته رو بخونی کمه!
خیلی خوب و عالی نوشتین. احسنت.
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۷:۱۶
sina .m
awli bood
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۷:۲۸
اسمان ***
جه جالبببببب
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۷:۲۹
مهتاب بانو
یه بار دیگه بگی نویسنده نیستم و درهم مینویسم من میدونم و تو :|
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۷:۴۷
ــ حسان ــ
قلمتون حرف نداشت
چقدر زیبا بیان کردین
بوی سیب هم آرزوست...
چقدر زیبا بیان کردین
بوی سیب هم آرزوست...
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۸:۰۰
.. محمد ..
عالی بود
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۹:۴۷
آقای سر به هوا(o_0)
قشنگ بود
به اندازه ی زیبایی متن نتونستم زیبا بخونمش
:)))))
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۲۰:۱۲
dokhtare ordibehesht
روحشان شاد یادشان گرامی باد😢
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۰۹:۲۸
آوا شاکری
آرامش و دیگر هیچ :)
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۰۹:۳۰
متولد شهریور
سیب :)
آدما وقتی یه چیزی رو دوست داشته باشن شبیهش میشن. تو شبیه سیبی *_*
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۱:۱۳
میثم ر...ی
متن بسیار عالی و تاثیرگذار.و همچنین دریایی از آرامش.
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۴:۱۸
پـــــر ی
من اصلا نمی تونم درک کنم همچین مسئله ای رو، که بچه اش شهید بشه و حتی گریه هم نکنه:(
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۷:۰۱
فابانو ز.
:))))
:((((
(من بعد از خواندن مطلب)
:((((
(من بعد از خواندن مطلب)
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۷:۱۰
حانی ...
👌
جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۸:۲۸
Frozen Fire
چه تجربهی نابی...
شنبه ۲۸ مرداد ۹۶ , ۰۷:۵۹
سوشیانت زرتشتی
درود
1- گفتی یه درب آبی، من کلی گشتم قبلا تا تونستم یه عکس قدیمی شبیه در خونه مادربزرگم پیدا کنم با حال و هوای اون، بعد قابش کردم زدم تو پذیرایی خونه، حتما عکش رو برات میزارم، ولی گفتی درب آبی من رفتم تو اون حال و هوا و مادربزرگ خدابیامرز خودم و....
2- نگفتی شما اونجا چیکار میکردی؟!!!علت چی بود؟!!!
3- سیبی که به شما دادن از این سرخا بود یا زرد؟؟؟
4- قلمت نفس گیر بود
بدرود
جمعه ۳ شهریور ۹۶ , ۰۰:۳۳
Mohsen Farajollahi シ
خیلی قشنگ توضیح میدید انگاری آدم واقعا اونجاست... آدم یک حس و حال دیگه پیدا میکنه راستی پسرشون شهید شده بودن؟
سیب :)
برای اولین باردرایران 😃😃😃😍😍😍💵💵💵💵
کسب درآمدازاینترنت ازطریق سایتهای کلیکی ☺️☺️☺️
ارتقای رتبه سایت،بالابردن بازدید،افزایش کاربروکلی امتیازات دیگر،تنهاباثبت نام دردرسایت پارت کلیک.به دلیل محدودبودن ثبت نام به شماپیشنهادمیکنیم که هرچه زودتراقدام کنید.
باثبت نام وآغازفعالیت خود،دیگرنگران درآمدخودنباشید.
http://www.partclick.ir/login.aspx?o=OMIDARIA.r
يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸ , ۱۳:۰۶
تلویزیون ال ای دی
با محصولات ما آسوده خاطر باشید
چهارشنبه ۱۴ فروردين ۹۸ , ۱۶:۲۷
باربری و اتوبار آشنا
با باربری ما آسوده خاطر باشید و حمل آسان تمام وسایلتان را بدون آسیب به تمام نقاط کشور حمل کنید
شنبه ۱۷ فروردين ۹۸ , ۱۲:۴۹
ماشین ظرفشویی
با محصولات ما آسایش را به ارمغان بیاورید
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پر بحث تر
آرشیو مطالب
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )
کمی تفکر