برای توصیفِ حالم دست به دامنِ کلمات شده ام! اما این واژگانِ شیطان و بازیگوش یک جا نمی نشینند تا به کار بگیرم شان! آن ها هم همانندِ من سر از پا نمی شناسند! از شدتِ خوشحالی بالا و پایین می پرند و قاه قاه می خندند!
بالاخره تمام شد! شاید هم تازه شروع شد! آن انتظارِ لعنتی چمدانش را بست و رفت! همان انتظاری که دیشب برایتان گفتم! بالاخره تصمیم گرفت دستم را در دستِ معشوقه ام بگذارد و برود! راستی تا به حال گفته بودم چقدر معشوقه ام را دوست دارم؟! گفته بودم حاضرم برایش جان بدهم؟! گفته بودم تمامِ دنیای من است؟! معشوقه ی من از جنسِ آدمیزاد نیست! از تبارِ محبت است! از نسلِ بهشت! از خاندانِ مهربانی! خوب است ها اما کمی بی وفاست! سالی یک ماه می آید و مرا غرقِ در عطرِ قرآن می کند و می رود! می آید و دور تا دورم را پیله می کشد تا بعد از رفتنش پروانه بشوم و پر بکشم تا عرشِ کبریائیِ خالقِ زیبایی اش! خوش آمدی جانِ دلِ حوا! خوش آمدی! :)
+ تعدادِ کامنت های خصوصیِ پستِ قبل بیشتر از بقیه ی کامنت ها بود! جوابم به همه شون همونی هست که به کامنتِ آقا علی دادم! :)