مامان: اون چیه توی دستت؟!
من: بستنیِ معجون ^_^
مامان: توی این سرما؟! دیوانه شدی دختر؟! :/
من: بگذار بینِ این جماعتِ عاقل، من دیوانه باشم :)
+ شاید زمزمه کردنِ اشعارِ مولانا و غرق در افکارِ خودم بودن هنگامِ عبور از پیاده رو های شهر، از نگاهِ مردمی که از کنارشان عبور می کنم دیوانگیِ محض باشد. چه کسی میداند؟! شاید واقعاً دیوانه باشم!
+ همه چرخشِ من رو مدارِ توِ. تویی که خریدارِ اشک های غلتان روی گونه های دل های شکسته ای. دیوانگی برای تو بِه از عاقلی برای مردمی ست که هر روز تو را یک جور می پسندند...
+ جسمم اینجاست ولی روحم ساعتِ 3:30 به مشهد می رسد و می شکند این طلسمِ 6 ساله...
+ سالِ 95 دیگر نایی برایش نمانده. نمی آیی آقا؟! یعنی امسال هم باید بی تو سال را تحویل کنیم؟!
+ دلم شکستنِ سکوت میخواهد زیرِ برفی که در نبودت می بارد... تو کیستی که نیستی؟!
+ سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت / عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
+ :)