سکانسِ اول _ مهر ماه
آبجی: واسه عروسی دعوت مون کردن...
من: خیلیم خوب...
آبجی: گفتن من و تو باید بدونِ چادر بریم با لباس هایی که مدِ نظرِ اوناست :/
من: چه جالب... شرط گذاشتن برامون o_O
آبجی: چکار کنیم؟!
من: برو بهشون بگو ما دلقکِ سیرکِ شما نمی شیم!
سکانسِ دوم _ دیشب
رفته بودم به یکی از مجتمع های تجاریِ شهرمون که اصولا چادری توش پیدا نمیشه!
توی یکی از فروشگاه ها داشتم لباس های مختلف رو نگاه می کردم که شنیدم خانمِ فروشنده خیلی آروم که من متوجه نشم می گفت اصولا چادری هایی که خیلی خودشون رو می پوشونند از همه بدترند!
نگاهش کردم تا بفهمه شنیدم... اون هم منو نگاه کرد... لبخند زدم و به کارم ادامه دادم :)
محدودیت...
چیزیه که ما چادری ها داریم نه اون هایی که ادعای روشن فکری می کنند...
کلا از حرف ها و رفتار های دیگران ناراحت نمیشم چون عاشقِ چادرم هستم :)
با خودم عهد بستم تا آخر چادری بمونم حتی اگه روزی تنها چادریِ شهر من باشم :)
دارم به این فکر می کنم برهنگی فرهنگ شده یا فرهنگ مون برهنه؟!