خیلی سال پیش شنیدم...
شیعه ای که تا اسم امام حسین میاد اشک توی چشماش جمع نشه شیعه نیست...
اون موقع نفهمیدم... اون موقع خیلی چیزا نمی دونستم...
اما حالا خوب می فهمم یعنی چی...
آقا روز عاشورا رو یادتونه؟!
کربلا محشر کبری بود...
مرکز ثقل زمین...
من جلوی تلوزیون بی صدا گریه می کردم... سابقه نداشت!
عجیب بود... خیلی...
ولی برای اولین بار توی کل زندگیم آرزو کردم اون لحظه کربلا باشم...
بله... منی که الان بزرگترین آرزوی زندگیم پیاده رفتن به کربلاست یه روزی برای گریه واسه امام حسین دنبال دلیل می گشتم...
چی شد آقا؟!
یهو چه اتفاقی افتاد بین من و شما؟!
کسی که چیزی نگفت... پس چی شد که اون روز با خاک یکسان شدم... چی شد که یهو از ویرونه وجودم یه آدم جدید متولد شد؟!
یه آدمی که الان چیزی جز کربلای تو و ظهور آقاش نمیخواد؟!
با من چه کردی؟!
چرا من؟!
چرا نذاشتی توی همون گمراهی بمونم؟!
چرا؟!
چرا تا الان اسمت میاد نمی شه یعنی نمی تونم بی تفاوت باشم...
چرا 94 اونطوری تموم شد؟! چرا 95 اینطوری شروع شد؟!
ناخواسته افتادم توی مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه...
و اینکه این آگاهی به دنبالش مسئولیت هست... ولی نمیدونم دقیقا چیه...
آقای من... عشق من... تولدت مبارک...