اپراتور همراه اول دچار مشکل شده بود...
نه گوشی من آنتن داشت نه گوشه دوستم...
نمیتونستیم با خانواده هامون تماس بگیریم... با تاکسی هم همینطور...
مجبور شدیم پیاده بریم خونه...
مسافت بسی طولانی بود...
برای رسیدن به مقصد مجبور بودیم از یه مسیری بریم که پرنده هم پر نمیزد!
داشتیم میرفتیم که یهو یه ماشین کنارمون ایستاد... دو تا پسر بودن... گفتن سوار بشید! :-/
بدون توجه به راهمون ادامه دادیم...
پا به پای ما میومدن و مدام میگفتن سوار بشید!
وارد یه کوچه شدیم... و بعدش رفتیم خیابون بعدی... فکر کردیم بیخیال شدن...
یکم که رفتیم جلوتر یهو با سرعت اومدن و جلومون ترمز کردن!
یکیشون در ماشین رو باز کرد و یه پاشو گذاشت بیرون تا پیاده بشه! :|
هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم... اگه فریاد هم میزدیم صدامون به هیچکس نمیرسید!
با این که میخواست پیاده بشه ولی نشد!
دیدم خیره شده به چادرم!
خیلی ترسیده بودم... ولی خودمو جمع و جور کردم... دست دوستم رو گرفتم... بیچاره رنگش پریده بود...
به راهمون ادامه دادیم...
بیخیال ما شدن!
رفتن!
+ این اتفاق مربوط به چند سال پیشه!
++ دوستم چادری نیست!
+++ نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم :)