Your problems

...When GOD solves your problems

you have faith in HIS abilities

...when GOD dosn't solve your problems

HE has faith in your abilities


این یعنی...

منتظر باش اما معطل نشو

تحمل کن اما توقف نکن

قاطع باش اما لجباز نباش

صریح باش اما گستاخ نباش

بگو آره اما نگو حتما

بگو نه ولی نگو ابدا

این یعنی همه چی باش اما هیچی نباش


ارزش

ارزش وجودی هر انسانی به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد...


.:دکتر علی شریعتی:.


... می ارزد ...

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد، زندگی به رنج کشیدنش می ارزد. 


.:دکتر علی شریعتی:.


اشک و لبخند

گفته بودند: از پس هر گریه آخر خنده ایست

این سخن بیهوده نیست...

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

خنده ی شیرینِ فروردین

بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است...


.:فریدون مشیری:.


3. دخترک خندید و...

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛
باغبان از پی او تند دوید؛
به خیالش می خواست؛
حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛
از پسر پس گیرد!
غضب آلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم؛
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندان 
تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
«او یقیناً پی معشوق خودش می آید!»
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
«مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!»
سال هاست که پوسیده ام آرام آرام!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؛

.:جواد نوروزی:.


پ.ن : پیشنهاد میکنم پست قبلی و قبل تری رو هم بخونید...

2. من به تو خندیدم...

من به تو خندیدم؛
چون که می دانستم؛
تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛
پدرم از پی تو تند دوید؛
و نمی دانستی باغبان باغچۀ همسایه؛
پدر پیر من است؛
من به تو خندیدم؛
تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم؛
بغض چشمان تو لیک؛
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک؛
دل من گفت: برو!
چون نمی خواست به خاطر بسپارد؛
گریۀ تلخ تو را؛
و من رفتم و هنوز؛
سال هاست که در ذهن من آرام آرام؛
حیرت و بغض تو تکرار کنان؛
می دهد آزارم؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛
که چه می شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؛

.:فروغ فرخزاد:.

1. تو به من خندیدی...

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛
باغبان از پی من تند دوید؛
سیب را دست تو دید؛
غضب آلود به من کرد نگاه؛
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛
و تو رفتی و هنوز؛
سال هاست که در گوش من آرام آرام؛
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛

.:حمید مصدق:.


۱ ۲ ۳ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan