رفتم کنارِ پنجره و خیره شدم به خیابان و در عالمی جز دنیای خاکستریِ تیرهی کنونی پرسه میزدم که ناگهان چشمم به آقایی افتاد که لبخندزنان دوچرخه سواری میکرد. چند ثانیه بعد، دختر کوچولویی آبنبات، با موهای خرگوشی با دوچرخهاش در حالی که پدرجانش را دنبال میکرد، از خیابان گذر کرد. هنوز لبخندم عمیق نشده بود که پسر کوچولویی کلوچه، با کلاهی بانمک با سهچرخهاش در حالی که خواهرجانش را دنبال میکرد، از خیابان عبور کرد. میشود این صحنه را دید و به دنیا امیدوار نشد؟!
+ حوا بچهها را خیلی دوست دارد. شواهد نشان میدهد بچهها هم او را دوست دارند. :)